– به نظرت کار کیه؟
کنجکاو شده بودم. اولین بار بود در دربار با قتل روبه رو میشدم.
طرف هم محبوب پادشاه بوده!
آتنا شانه بالا انداخت.
– همه این رو میدونن که کار ملکست.
چشمهایم گرد شد، یعنی ملکه هر کسی را که میخواست میکشت؟
آتنا در کمد را بست و بلند شد که من هم دنبالش رفتم.
– پس…دنبال کی میگردن؟
– خود ملکه دستش رو به خون آلوده نمیکنه. دنبال اونی ان که دستور رو اجرا کرده.
لبم را گاز گرفتم.
نکند...چیزی که دیشب دیده بودم؟
وای! من شاهد قتل بودم و کاری نکردم؟
محکم بازوی آتنا را کشیدم.
– من…من میدونم کی کشت دید…
با باز شدن ناگهانی در از جا پریدم که همان دختر دیشبی وارد شد و انگشتش را به سمتم دراز کرد.
– خودشه، دیشب دیدمش داشت توی راهرو پرسه میزد. چاقو دستش بود.
دستم روی سینهام چنگ شد و با وحشت پشت سرش را نگاه کردم. به دو نگهبانی که هی نزدیک و نزدیک تر میشدند.
بازوهایم را گرفتند و کشیدند که دهانم را باز کردم.
– من....کجا میبرید. من کاری نکردم. خودشه…دیدمش.
با تو دهنی که از خاتون بزرگ خوردم دهانم بسته شد. با اخم در صورتم فریاد زد.
– خفه شو دخترهی چشم سفید.
ازت پرسیدم دیشب کجا بودی ترسیدی
همون جا باید میگرفتمت.
اشارهای به نگهبان ها زد و مرا کشیدند.
درحالی که من داد میزدم و سعی در پیدا کردن کلمات داشتم آنها مرا از پله ها پایین کشیدند.
– خاتون…من نکشتمش. التماستون میکنم…
مشت نگهبان که روی کمرم خورد لالم کرد.
چشمهای زیادی رویم بود.
نگهبان ها…خواجهها…دخترها!
پاهایم را به زمین کوبیدم و داد زدم ولی باز هم مرا زدند.
آنقدر زدند که نایی نماند.
#پارت_141
مرا در سرتاسر قصر کشیدند و در آخر در جای تاریکی پرت کردند.
صورتم به زمین خورد و درد خیلی بدتر در تنم پیچید.
– میدونستم تو شیطانی. خدمتکار اون مردک دیوونه چیزی بهتر از این درنمیاد.
اون بهت گفت بکشیش ها؟
کم بهت لطف کردم نقره؟
صدای نگار خاتون بود.
او چرا باور کرده بود…قلبم از درد کم مانده بود بترکد.
– کاش میذاشتم بمونی جایی که بودی. تف بهت نقره تف…
با گریه نگاهش کردم که رفت و در را محکم بست. تن نیمه جانم را سمت در کشیدم و مشت زدم…
– من نکشتمش. همون دختره…
خودم دیدمش چاقو دستش بود. من نبودم…
جوابی نیامد.
باز هم مشت زدم…
آنقدر زدم تا دستهایم خونی شوند ولی جوابی نبود.
با هق هق خودم را کنج دیوار کشیدم و دستهایم را دور زانوهایم حلقه کردم.
من چگونه میتوانستم کسی را بکشم.
من…
نقرهی بیدست و پا که هیچ کاری را نمیتواند درست انجام دهد.
منِ احمقی که ملکه و آن دختر را دیدم.
چاقو را دیدم و باز وقتی خاتون از من پرسید نگفتم و فرار کردم.
آن هم برای چه؟
برای این که نفهمند شب گذشته با طبیب بود…
طبیب؟
سریع خودم را سمت در کشاندم و باز مشت زدم.
– من دیشب با طبیب بودم…
مشت پشت مشت.
– تموم شب رو باهاشون توی باغ بودم. ازشون بپرسید. بگید نجاتم بده من کاری نکردم.
فریاد و جیغ و مشت.
این بار آنقدر مشت زدم که دستم شکافت و ضربهها صاف به استخوانم میخوردند.
آنقدر فریاد زدم که حنجرهام دیگر صدا نداد و آنقدر گریه کردم که چشمانم دیگر ندید و همان پشت در از نا رفتم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 180
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نقره ی بیچاره کاش طبیب زود بیاد سراغش