با صدای بلندی کنار گوشم پریدم. گیج چشم هاسم را باز کردم و به اطراف زل زدم.
دهانم باز و خشک شده بود.
نفسم با صدا خارج شد.
دست دردناکم را روی صورتم گذاشتم که دوباره…
بومب بومب…
– نقره…نقره زندهای؟
صدای آتنا بود؟ تن بیجانم را سمت در کشیدم و دستهایم را رو در گذاشتم.
– آ…آتنا.
گریه ام گرفت.
– آتنا منو بیار بیرون. من میترسم…دستم درد میکنه.
سرم را به در زدم.
جای جای تنم تیر میکشید و بیشتر از آن قلبم. من نمیخواستم بمیرم…
تازه داشتم طعم کمی زندگی میچشیدم من تازه زنده شدم.
– نقره، نترس میارمت بیرون. تو گفتی که اون شب با طبیب بودی؟ کجا بودی؟
– توی باغ. من…رفته بودم یکم غذا بخورم. اونجا نشستم طبیب هم اومد اونجا.
کاش از قبل میگفتم، کاش آن شب آتنا جلوی دهانم را نمیگرفت…
یا وقتی که خاتون پرسید، کاش میگفتم کجا بودم.
چه کردم…
نهایتش کمی از سمت طبیب تنبیه میشدم و بعد همه چیز عادی میشد.
ولی مردن؟
من مردن را نمیخواستم پادشاه سرم را میزد.
– ببین من راضیشون میکنم تا وقتی طبیب برگرده کاریت نداشته باشن. نقره سر و صدا نکن باشه؟
عصبیشون نکن.
– باشه…آتنا من خیلی میترسم.
دستم را روی دهانم گذاشتم و هقی زدم.
– می…میدونم. درستش میکنم فقط باید صبر کنی. بیا اینو بگیر…
از زیر در تکه نانی داخل فرستاد. بینیام را بالا کشیدم و آن را برداشتم.
– توی آب خیسش کردم. ببخشید نمیتونم چیز دیگهای بفرستم. من دیگه باید برم.
رفت و من نان را در دهانم گذاشتم.
خیس بود…آنقدری که خشکی گلویم برود.
#پارت_143
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و خودم را بغل کردم. تا کی باید در این تاریکی میماندم؟
در این اتاقک تنگ و بدبو…
دوباره شده بودم خوک.
فقط گل و کثافت کم داشتم که درونش فرو بروم…
انگار سرنوشت همین بود که در بدبختی بمانم نه؟ وقتی هم که زندگی روی خوشی نشانم داد سرنوشت من شد مرگ!
نفسی گرفتم و روی زمین دراز کشیدم.
برای مدت طولانی دراز کشیدم…
دوبار خوابم برد و هربار که از خواب بیدار میشدم گیج تر بودم.
نمیدانستم زمان چگونه میگذرد…
اصلا من چندروز است اینجا هستم؟ هیچ نوری نمیتابید حتی نمیتوانستم دستهایم را ببینم.
آتنا دیگر نیامد. بیخیالم شده بود نه؟
کی قرار بود سرم را بزنند؟
شاید هم مجازاتم این بود که در تاریکی بمیرم.
لبهایم کش آمدند. چشم بستم و خودم را در مزرعه تصور کردم.
در تاریکی…
زیرم گل و کثافت است و خوک ها صدا کنان دورم میچرخند.
از کاهویی که به آن ها میدهم خود نیز میخورم. روی پاهایم میپرند و تمام جانم را به کثافت میکشند.
من نیز لحظه به لحظه بیشتر در گِل فرو میروم. تا جایی که فقط سرم بیرون است.
حالا من لبخند میزنم…
چیزی تا مردنم نمانده.
قبر من اینجاست نه؟ در جایی که خوک ها رویش بالا پایین بپرند.
دیگر چیزی ندیدم، فکر کنم این پایان من بود.
این بود که با تنی پاره پاره و قلبی که به سختی میتپید بمیرم.
پلکهایم روی هم رفت…
فکم شل شد و تمام تنم بیحس…
و درست قبل از این که از حال بروم صدایی شنیدم…
یک فریاد و کسی که میگفت:
– دختر من کجاست؟
دوباره پلک زدم.
خوک کوچکی مقابلم میپرید.
لبخندی زدم.
– غلط کردی تو…گه خوردی انداختیش این تو!
دستم به خوک نمیرسید.
سعی کردم تنم را جلو بکشم…او بیاهمیت به من درحال بازی بود.
سردش نبود؟
من خیلی سردم بود.
– دخترا دیدنش کل شبو بیرون بوده کار اونه.
– دخترای خودت اون بیرون چیکار میکردن ها؟
دیدی این بیزبونه دو روز پرتش کردی این تو.
درو باز کن زود باش.
دیگر دستم را نمیتوانستم سمت خوک دراز کنم. هم او خیلی دور شده بود و هم دستم زیر گل بود.
فقط نگاهش میکردم…
بدون توجه به غرق شدن من چه آزاد میپرید.
کاش من خوک بودم…
– باز نمیکنم. این دختر قاتله باید به سزای اعمالش برسه.
– خاتون سگ نکن منو میگم با من بود.
با هر صدا پلکهایم میپرید. کاش خفه میشدند تا بخوابم…
خیلی خوابم میآمد.
خوکها زیاد شدند…دورم میچرخیدند و من تا گردن در گل بودم.
نمیتوانستم تکان بخورم.
سعی کردم دستم را تکان دهم.
– کجا بودید؟ تو تموم دخترای منو رد کردی میخوای باور کنم با این بودی؟
– وظیفته باور کنی.
بهت دستور میدم که باور کنی فهمیدی؟
بالاخره دستم را بیرون آوردم و در هوا نگه داشتم. چرا نسیم نمیوزید و چرا خورشید گرم نبود؟
انگار که دنیای من ایستاده بود.
– مالک! صدات رو بیار پایین. یادت باشه با کی داری حرف میزنی.
– تو حواست باشه خاتون.
یادت باشه که من شاهزادم و میتونم تموم حرم سرای کوفتیت رو آتیش بزنم.
برای باز آخر میگم این دختر قاتل نیست و اون شب با من بود.
مشتم را باز و بسته کردم. خوکها با صدا میپریدند و نسیم گوشهای کوچکشان را تکان میداد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 153
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ازاین رمان بیشتربزار مرسی