به خوشحالیشان غبطه میخوردم.
– ملکه دستور داده این دختر همین جا بمونه.
چرا نمی گذاشتند از نسیم و خورشید لذت ببرم؟ همه آزارشان به من میرسید.
به جز خوکها.
من مادرشان بودم.
این خواست خداست که من مادر خوکها باشم شاید هم تنبیهم!
فرزندان خدا را من کشتم.
همانهایی که روزی لگدهایشان را حس میکردم.
ولی من.…
من مقصر نبودم. من که بهشان نگفتم لگد نزنید؟
من صبح تا شب در مزرعه بودم و آنها برای خودشان در وجودم میچرخیدند.
یکیشان فرار کرد. یعنی پسرعمو اینگونه گفت…
ولی من بعدها شنیدم که غرقش کرد. بچهای که من بزرگش کردم ولی بیحس…
شاید هم تنبیه خدا برای من این بود که فرزندش را دوست نداشتم.
نه خوب شیرش میدادم و نه در آغوشش می گرفتم. خیلی کوچک و کبود بود.
از او میترسیدم.
– واسم مهم نیست ملکت چی میگه!
کیو گول میزنی؟
خود ملکه اون زن رو کشت.
شما هم دنبال نوچشید نه؟
پلک زدم. مقابلم همان خوک اولی بود. صورتی و کوچک.
چقدر زیبا بود.
– خیلی داری بزرگش میکنی مالک! این دختر به خاطر دروغی که بهم گفت هم باید تنبیه بشه.
– من خودم واست قاتل رو میارم و گردنش رو میزنم. این درو باز کن.
خوک کوچک نزدیکم شد و من خوشحال دستم را سمتش دراز کردم.
بالای سرش دقیقا…
پلکهایم را به هم فشار دادم ولی قبل این که دستم روی سر کوچکش بنشیند کسی مرا گرفت.
مزرعه از هم پاشید و تصویر مردی مقابل چشمم آمد.
– هی دختر، چشمهات رو باز کن.
خاتون؟
ضربهی آرامی به صورتم زد که سرم کج شد. ناگهان در هوا معلق شدم و سوتی در گوشم پیچید.
پلک زدم و چانهاش را دیدم.
چانهی…چانهی طبیب؟
– ط…طبیب؟
آرام سرش را پایین آورد و نگاهم کرد. خیلی اخم داشت.
– هیش…خوب میشی خاتون، من خوبت میکنم.
«دانای کل»
دست نقره را آرام گرفت و با پارچهی آغشته به مرهم رویش کشید.
دخترک جوری غرق خواب بود که حتی درد هم بیدارش نکرد.
دستمال را کنار گذاشت و بعد دستش را بست و دست دومش را بلند کرد، این یکی را هم زخم کرده بود.
– چقدر مشت زدی مگه که اینجوری شدی بچه خوک.
این یکی دستش را هم بست و بعد وسایلش را جمع کرد. اگر بارون نمیبارید و زمین گل نمیشد محال بود برگردد.
این دفعه قصد داشت مدت زمان طولانیتری بماند…
دست کم تا موقع مهمانی پدرش!
همانی که آخرین بار دوسال پیش درش حضور داشت و فاجعه شد.
مقصرکار نبود، تمام آتیش ها از زیر سر خاتون بزرگ بود. شک نداشت که انداختن نقره در زیرزمین هم نقشهای برای برگرداندنش بود.
به صورت بیروح نقره نگاه کرد و بعد نیشخند زد. به این صورت زرد و تن لاجون میآمد کسی را بکشد؟
به آن تیلههای قهوهای مظلوم چطور؟
همان هایی که با هر تشر کوچکش پر میشدند.
این دختر زیادی مظلوم بود.
دامنش را تا ساق پایش بالا زد و به کبودیهای روی پاهایش زل زد. حتما روی پله افتاده بود.
دامنش را بالاتر زد…
زخمهای قدیمیتری دید.
چشم بست و دامن لباسش را پایین کشید.
دوست نداشت جای زخم ببیند.
تن خودش پر بود.
دستش را سمت بندهای جلوی لباس نقره برد و گرهشان را باز کرد تا راحتتر نفس بکشد.
– چطوری این همه برجستگی رو جا میدی توی این، بهت گفتم لباس اندازهی خودت بگیر.
بندهارا شل کرد و بعد یقهی لباس را تا شانه کشید. یک کبودی روی شانهی راستش بود.
کمی از مرهم رویش زد.
تا ساعتی دیگر دردش کمی میخوابید و دخترک اذیت نمیشد.
#پارت_147
لباس را نمیتوانست پایین تر دهد.
خیلی تنگ بود و نقره بیدار میشد…
آتنا به او گفته بود که نگهبانان به کمر و شکمش مشت زدند ولی فعلا نمیتوانست آن جاهارا ببیند.
بلند شد و لحاف را روی تن نقره کشید. شیشهی دارو را برداشت و به آن قسمت اتاق برگشت.
دستکشش را از روی میز برداشت و دست زخمیاش را پوشاند…
هربار که به جنگل میرفت وضع همین بود.
تیغ گل و شاخهی درخت ها دستهایش را زخمی میکردند.
عادت هم نداشت با دستکش گیاهان را لمس کند…
سطل گل و برگهایی که توانسته بود بیارد را از جلوی در برداشت و پر آبش کرد تا کمی خیس بخورند.
درهمان حین در اتاقش زده شد.
به موقع آمده بود…
– بیا داخل.
در باز شد و نگار خاتون ترسیده پا به درون گذاشت. از خشم طبیب میترسید…
خیلی واضح به او گفته بود هوای نقره را داشته باشد.
همین نگار را گیج کرده بود.
فکر میکرد چیزی بینشان است و حالا با برخورد تندی که قرار بود از طبیب ببینید مطمئن میشد.
– نگار…نگار…نگار.
مالک دور نگار چرخید و بعد از بالا نگاهش کرد. خودش نگار را به اینجا آورده بود…
او را از میان بردههای جنگی انتخاب کرده بود…
لاجون بود و نیمه زنده.
حالا دخترک برایش قلدری میکرد نه؟
حرفش را گوش نمیداد؟
– سه سال پیش که اوردمت اینجا بهت گفتم اگه روزی از دستور من سرپیچی کنی چه بلایی سرت میاد؟
اشک به چشم نگار دوید، خوب میدانست که طبیب سر حرفش میماند و قطعا تنبیه بدی در انتظارش بود.
– سرورم من سعی کردم جلوی خاتون بزرگ رو بگیرم. بهش گفتم کار نقره نی…
با حلقه شدن دست طبیب دور گردنش حرفش در گلو خفه شد و چشمهایش بیرون زدند.
– خفه شو. دروغ تحویل من نده.
فکر کردی حواسم به کارات نیست خاتون؟
نگار پلک زد و اشکش چکید.
نمیخواست این گونه شود ولی نمیتوانست از دستور خاتون بزرگ هم سرپیچی کند.
** این رمان و چنتای دیگه قرار بود هرشب باشن ولی اینقد بی لطفی میکنید حسی نمیمونه البته جز چندین نفر که همیشه ازشون ممنونم،،
سایتای دیگه یه نیمچه خط میزارن اونم چن روز یبار کلی ذوق میکنید،ینی سایت من اینقد خار داره 😩🤔
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 391
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نگو والا تو گلی لیاقت ندارن 💖🌹😘💖
❤❤❤
والا شما هم هر روز یه چیزی میگید الان اناشید تو این وضع چرا پارت ندادین دارین به اونایی که نظر میذارن بی احترامی میکنید به من چه کی گفته کی نگفته پارت رو بدید خواننده رو فراری نکنید منظم پارت بدید اون موقع همه نظر میذارن نه که دوتا پارت منظم میدین بعد توقع نظر و امتیاز رو هم دارید اگه از اول با نظم پیش برین و اول رمان اعلام کنید که کی پارت میذارین بقیه هم احترام میذارن
من نزدیک ۴ ساله رمان میزارم و تا تونستم منظم بودم جز جاهایی که نویسنده پارت نداده
اینجا برعکسه خواننده ها اخرش منو فراری میدن😅
نه قاصدک جان ممنونت هم هستیم خیلی لطف میکنی
❤❤❤❤
عزیز دلم تو بهترینی هیچکس مثل تو نیست ونمیشه😍❤️❤️❤️❤️
❤❤❤
ممنون بابت پارت ها .من که همیشه امتیاز ۵ میدم
لطف میکنی رمان بوسه فرانسوی رو هر روز بزاری
مرسی 🌹
اگه تونستم چشم
اتفاقا من این سایت و رمان ها هاتون رو بیشترازرمان دونی قبول دارم اکثرا سروقت میذاری ک خواننده رو اذیت نمیکنی مچکرم ازت
❤❤