دستش را روی دست مالک گذاشت و فشرد، نفسش ذره ذره در حال قطع شدن بود…

 

– من…نخواس…

 

– تو خفه شو. مگه من نگفتم حواست به اتفاقاتی که وقتی نیستم باشه؟

مگه نگفتم هرچی میشه رو سریع بهم برسون ها؟

 

– سر.‌‌..ورم، نقره خی…

 

– خاتووون، من بعد دو روز برگشتم و دیدم خدمتکار من توی زیرزمین زندانیه.

مگه نگفتم حواست بهش باشه؟

 

نگار داشت جان می‌داد.

طبیب به او گفته بود ولی جدی نگرفت.

گذاشته بود بر حساب خوش آمدنش از نقره ولی موضوع چیز دیگری بود.

 

مالک از دست خاتون بزرگ عصبانی بود.

خاتونی که می‌خواست اتفاق دوسال پیش تکرار شود و فکر می‌کرد نقره مانعی است که باید از شرش خلاص شود.

 

ولی نقره کاره‌ای نبود.

نه او مالک را می‌خواست و نه مالک او را!

نقره برای مالک تنها خدمتکاری بود که از او راضی بود.

 

کم حرف بود و بی‌ازار! سادگی‌اش را دوست داشت.

تمام زندگی‌اش پر از زنانی بود که با سیاست و حیله گی می‌خواستند به آن چه که می‌خواهند برسند ولی نقره این گونه نبود.

 

نقره فقط دلش می‌خواست بخورد، کار کند و زیر سقفی بخوابد همین!

این برای مالک ارزشمند بود.

 

وقتی نقره دور و برش بود نگرانی نداشت چون می‌دانست نقره هیچ کاری نمی‌کند که عصبانی شود.

 

نقره به او نیاز داشت و او از این نیازش استفاده می‌کرد و دخترک را مطیع و آرام کنارش نگه می‌داشت.

 

دختری که برای خاتون بزرگ تهدید بود.

می‌ترسید مالک او را انتخاب کند نه ماهی را!

 

می‌خواست جنگی به پا کند به سان جنگ دوسال پیش‌‌. همانی که بعدش پادشاه برای تنبیه مالک را به جنگ در مصر فرستاد.

 

 

 

#پارت_149

 

مالک اصلا قصد شرکت در این مهمانی مزخرف را نداشت.

می‌خواست خودش را گم و گور کند ولی انگار پایش گیر بود.

 

– خاتون بزرگ گفت که نقره اون رو کشته من هم باور کردم.

 

مالک نگار رها کرد. می‌خواست بشنود…

می‌خواست نگار توضیح بدهد و دروغ بگوید تا بدتر مجازاتش کند.

 

– نه نگار. تو باور نکردی چون می‌دونستی کار نقره نیست…

بگو ببینم، خاتون چقدر سکه بهت داده که سگش بشی؟

 

زیاد.

نگار سکه‌های زیادی گرفته بود تا بر علیه طبیب شود ولی اگر طبیب او را می کشت با آن سکه‌ها می‌خواست چه کاری بکند؟

 

همین تنش را به عرشه انداخت ولی مگر کاری هم از دستش برمی‌آمد؟

او باید برای دو طرف کار می‌کرد.

 

– نگرفتم…باور کنید کاری نکردم من مقصر نبودم.

نقره کل شب رو بیرون بود.

 

– پیش من بود.

 

نگاه نگار سمت آن سمت اتاق رفت و بعد به مالک خیره شد.

مالک می‌دانست در فکر نگار چه می گذر پس بی‌فکر گفت:

 

– آره توی تختم بود.

همین جا، توی همین تخت.

 

پلک نگار پرید، قرار نبود نقره بشود سوگولی طبیب. خیلی جان کند تا ماهی را از او دور کند و فکرش را نمی کرد که نقره تا تخت مالک هم برسد.

 

– من…باورم نمیشه.

 

این را گفت و چهاردست و پا روی زمین ماند. نفس بریده‌اش یه طرف، حرف طبیب از طرف دیگر جانش را سوزاند.

 

حال جواب خاتون بزرگ را چه بدهد؟

تقصیرکار خودش بود.

برخلاف حرف خاتون عمل کرد،  جلوی ماهی را گرفت و حالا نقره در تخت طبیب بود.

 

#پارت_150

با صدای ناله‌ای رو چرخاند و سریع به آن طرف اتاق رفت.

 

نقره بیدار شده بود و سعی داشت بنشیند ولی نمی‌توانست.

درد فجیعی در زیر سینه‌اش بود.

 

– هی هی دختر…دراز بکش.

 

طبیب شانه‌اش را آرام گرفت، دست دومش را زیر سرش گذاشت و دوباره او را خواباند.

 

نقره به مالک خیره شد، او از مرگ نجاتش داده بود…

مرگ به یک قدمی‌اش رسیده بود و اگر مالک نمی‌رسید حالا مرده بود.

 

– کجات درد می کنه نشونم بده.

 

مالک حسی به نقره نداشت.

برای مالک نقره خدمتکار مظلومی بود که هیچ وقت در چشمانش انزجار ندید.

این برایش خیلی با ارزش بود و خواه ناخواه ارزش دخترک را بیشتر می‌کرد.

 

نگرانی اش برای نقره هم بیشتر از سر وظیفه بود…

او یک طبیب بود که سوگند خورده بود حال هر بیماری را خوب کند و چه کسی نزدیک تر از دختری که روزانه او را می‌دید؟

 

– شکمت درد می‌کنه؟

 

– زیر سینم…بهم مشت زد.

 

مالک خم شد و آرام انگشتش را همان جا کشید که صورت نقره کمی مچاله شد.

 

– باید لباست رو دربیاری. من میرم بیرون، درش بیار و ملافه رو بنداز رو خودت تا فقط قسمت درد رو نشونم بدی.

 

مالک خواست از روی نقره بلند شود که ناگهان دست‌هایی دورش پیچ خوردند.

 

دخترک در آغوشش گرفته بود؟

نقره با تمام زوری که داشت و با وجود دردی که در تنش پیچیده بود مالک را سفت به خودش فشرد و با صدای بغض داری گفت:

 

– ممنون که…نجاتم دادید. شما نمیومدید من می‌مردم.

 

مالک سردرگم شده بود. دلش می‌خواست متقابلا دستش را دور کمر باریک نقره بپیچد و تن نحیفش را به خود بفشارد ولی…

 

– کی بهت اجازه دادی منو بغل کنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 160

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    خلاصه رمان چشم های وحشی روژکا : دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه

  خلاصه: زرین یه پزشک توی زمان حاله که به تازگی مادر و پدرش رو از دست داده.. مه لقا پیرزن شیرین و مهربونی که

  خلاصه: جلد دوم (برزخ اما ) یه حادثه ….یه سقوط….که هیچ کس فکرشو نمیکرد… حالا از این سقوط چه کسایی زنده موندن؟!دو نفر… دونفر

خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!!

      خلاصه: هیفا، طراح لباس که به دلایلی از خانواده‌اش جدا شده و با دو تا از دوستانش زندگی می‌کند و با همدیگر

خلاصه : حریر دختر کوچیک یه خانواده متمول و سرشناسه، خانواده ای که بخاطر اعتقاداتی که دارن ازدواج ها اکثرا فامیلی هست و ارتباط با

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x