رمان هیلیر پارت۷۷

4.5
(70)

 

 

 

لب زدم:

 

– دستتو بکن توی موهام.

 

نیشخندی زد و گفت:

 

– خوشت اومده انگار.

 

بی اون که بخوام بهانه بیارم گفتم:

 

– اره خوشم اومده.

 

دوباره یه صدایی بلند شد:

 

– وسایل زنونه پیدا کردیم! مرتیکه کصکش اومده این جا زن بازی! یه کشورو بدبخت کرده و داره عشق و حال می کنه.

اون جا چیه؟ اون جا رو گشتید؟

 

ترس برم داشت. رو کردم به رویین و گفتم:

 

– یه چیزی رو باید بدونی! نمیخوام نگفته بمیرم. این طوری اون دنیا به خودم مدیون میشم.

 

غرغر کرد:

 

– باز شروع نکن. این احمقا حتی بلد نیستن یه مشت بزنن کافیه یکی از تفنگاشون…

 

– من دوستت دارم!

 

 

 

محو و مات نگاهم کرد و لب زد:

 

– چی؟

 

آهی کشیدم و گفتم:

 

– من واقعا دوستت دارم رویین!

 

متعجب گفت:

 

– دلیار…!

 

لحنش سرزنش آمیز، مبهوت و تحقیر کننده بود. باعث شد سرخ بشم و خدا رو شکر کنم که نور خفیف موبایلم زیاد سرخی صورتم رو نشون نمیده.

آروم گفتم:

 

– حتی قبل از این که ببینمت یه چیزی منو می کشید سمت جنگل. یه حسی بهم گفت این جا خونه بساز، یه حس خاصی بهم گفت این جا با همه جاهای کره زمین فرق داره. رویین من درخواست کمکای تو رو قبل از این که حتی ببینمت شنیدم! حتی قبل از این که اصلا بدونم وجود داری توی خوابم دیدمت…

 

گفتن این حرفا راحت نبود.

مثل این بود که غرورتو بندازی زمین و جفت پا بری روش!

اگر احتمال یک درصد قرار بود این جاذبمیرم باید رویین اینو می دونست.

 

 

 

با این حال ادامه دادم:

 

– حتی خونه اتو ندیده بودم اما یه حس عجیب منو میدکشوند سمت کلبه ات! و من پیرو همون حس عجیب از آمریکا برگشتم! شرایط آمریکا رو بهانه کردم و برگشتم اما می دونستم به خاطر چیه!

من ندیده و نشناخته دوستت دارم و داشتم.

 

عصبی گفت:

 

-مزخرفاتتو بس کن! من قلبی ندارم که بدمش به تو!

 

با آه عمیقی گفتم:

 

– قلبتو نمیخوام.

 

غرید:

 

– پس بعد از گفتن این حرفا چی میخوای از جونم!؟

 

زل زدم تو سیاهی چشماش و شیدا وار گفتم:

 

– یه چیز کوچیک! نمیدونم،شایدم بزرگ!

 

 

 

 

و اون چیه؟

 

دستمو گذاشتم روی سینه اش و اون یکی دستمو فرو کردم بین موهاش و گفتم:

 

– حضورتو میخوام! همین که هستی بسمه!

 

نفس عمیفی کشید و گفت:

 

-از این مسخره بازیا خوشم نمیاد! دیگه راجع بهش حرف نزن.

 

باشه ای گفتم و لب زدم:

 

– کاری باهات ندارم! اگر هم زنده موندیم هیچ انتظاری ازت ندارم. نمیخوام هیچ کاری بکنی، همین طوری که هستی باش.منم قول میدم کاری نکنم و فقط از دور عاشقت باشم!

 

پوف کلافه ای کشید و سرشو چسبوند به دیوار. لبخند غمگینی زدم، کی فکرشو می کرد دلیار از دور عاشق کسی بشه که بهش هیچ حسی نداره؟

کی فکرشو می کرد دلیار قید همه چیزو بزنه به خاطر یه مرد وحشی دور از تمدن؟

زندگی طنز مسخره ای داشت!

 

 

 

یه روزی اگر کسی بهم می گفت احساسات قشنگ و غلیظمو تقدیم به مردی می کنم که در جواب میگه راجع بهش حرف نزنم و ساکت باشم حتما سگ می شدم و می گفتم به جهنم! لیاقت نداره و از این حرفا!

 

اما حالا خوشحالم.

چون می دونم رویین فرق داره.

رویین خیلی خاصه! نمیشه با مردم عادی مقایسه اش کرد.

 

با وجود اون پیانو مثل موم تو دستامه.

نمیدونم شاید خدا دلش به حالم سوخت و رویین هم بهم حس پیدا کرد..

از تصور اون روز دلم ضعف رفت و هم زمان به خوش خیالی و سادگی خودم خندم گرفت!

 

سرمو گذاشتم روی سینه برهنه اش و لب زدم:

 

– صدای قلبتو دوست دارم.

 

کوبش قلبش بلند تر شد اما لباش به قلبش خیانت کردن:

 

– داری حالمو بهم می زنی!

 

تلخ تر خندیدم و گفتم:

 

-میشه دوباره دستتو بکنی تو موهام!؟

 

باخشم غرید:

 

– چیز دیگه ای رو ترجیح میدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
11 ماه قبل

چ بد با دلیار حرف زد 🤕

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x