رمان هیلیر پارت۸۵

4.5
(65)

 

 

 

دلیار از دو روز پیش که دیدمش دیگه سراغم نیومده بود!

من نرفته بودم اون جا و اونم هیچ خبری نگرفته بود ازم و اصلا نمیدونستم الان توی چه حالیه.

 

فقط ادعای عشق می کرد؟ لب و دهن بود؟ به همین زودی منو یادش رفته بود؟

 

– الو رویین؟

 

بی اعصاب گفتم:

 

– ببین واقعا ممنون که امنیت منطقه رو تأمین می کنی ولی من واقعا اهل ریاست نیستم. هر برنامه ای ریختی کنسلش کن حاجی. باید برم!

 

و گوشی رو قطع کردم.

نشستم روی زمین کنار کلبه و خیره شدم به عمارت سفید.

یعنی چی شده بود که این طرفا آفتابی نشده بود؟

 

خیلی حال کثافتی داشتم!

فکر کنم نگرانی برای یه نفر این شکلی بود

 

 

 

 

بی اهمیت بهش از جا بلند شدم، نزدیک ناهار بود، انتظار داشتم دیروز مثل روزای قبل برای ناهار صدام کنه ولی هیچ خبری نشد.

 

پیانو رو فعلا تعطیل کرده بودم برای این که نمیخواستم با حضورم توی اون خونه درباره ام فکر مزخرفی داشته باشه. نمیخواستم فکر کنه منم بهش اشتیاق دارم و دوست دارم کنارش باشم.

 

صدای موذی ای توی ذهنم گفت:

 

– نداری مگه؟

 

مدیای بی پدر بود! سری تکون دادم و از جا بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن.

می خواست منو امتحان کنه؟

 

من که بهش گفته بودم اهل این برنامه ها نیستم چرا داشت لوس بازی در می آورد؟ حداقل می اومد بیرون مثل همیشه می رقصید یا چمیدونم از خودش فیلم می گرفت اما می دیدمش که حالش خوبه.

الان به شکل عجیبی استرس گرفته بودم!

 

بلند شدم و بی توجه به خاکی بودم شلوارم راه افتادم با ابروهای درهم کشیده و عصبی سمت عمارت!

باید یه چیزایی رو مشخص می کردم.

 

 

 

 

وسط راه بود که به خودم اومدم و ایستادم!

داشتم چه غلطی می کردم؟

من همون ادمی بودم که سعی کرد به خزار روش دلیارو بکشه.

من همونی بودم که سرش داد کشید و نزدیک بود روش دست بلند کنه!

 

راه رفته رو برگشتم.

با رفتنم به اون خونه فقط احساسات دلیارو عمیق تر می کردم و این حقش نبود.

 

در افتادن با من بی احساس که واقعا نمیدونم عشق چیه حق اون دختر نبود. باید یکی رو پیدا می کرد بتونه جوابشو بده.یکی که مثل خودش عاشق باشه نه مثل من سرد.

 

آهی کشیدم و رفتم توی کلبه.

تفنگم رو برداشتم و راه افتادم سمت اعماق جنگل.

یه پرنده هم شکار می کردم بس بود، سیرم می کرد.

 

بعد باید غرغرای بامزه دلیار و سخنرانی هاش برای مراقبت از زیست بوم ایران و حیوانات درحال انقراض رو گوش می دادم!

 

 

قبل از این که لبخند ابلهانه بشینه روی لبم خودمو خفه کردم و تفنگو بردم بالا. یه گوزن رو به روم بود با شاخای بلند و تیزش..

 

سرمو انداخته بود پایین و داشت علف می خورد.

شکار خوبی بود.

اسلحه رو بردم بالا و از توی چشمیش تنظیم کردم که دقیق بخوره توی سرش که یه آن یاد خوابم افتادم…

 

چند وقت پیش خواب دیده بودم مثل امروز یه گوزن شکار کردم ولی وقتی رفتم بالای سرش دیدم دلیاره…

حتی توی خواب هم داشم دیوونه می شدم…

 

تفنگو با حرص انداختم و لب زدم:

 

– شورشو دراوردی دیگه! اه!

 

و با قدمای حرصی راه افتادم سمت عمارت سفید رنگ!

 

 

 

خودمو بهش رسوندم و سریع درشو باز کردم و رفتم تو.

 

شروع کردم به گشتن.

توی سالن اصلی و آشپزخونه که نبود. سرویسای پایین رو هم گشتم، حتی همون دوپوشی که توش قایم شده بودیم رو هم نگاه کردم اما نبود.

 

بلند صدا زدم:

 

– دلیار؟

 

هیچ جوابی نیومد.

یه لحظه فکرای مزخرف زد به سرم.

نکنه دیروز اون آشغالا برگشته باشن و دلیارو با خودشون برده باشن؟

نکنه توی خطر باشه؟

نکنه به خاطر من الان گروگان اون آشغالا شده باشه؟

 

نگاه کردم به آشپزخونه، هیچ نشونه ای از حیات توش نبود.

نه مثل همیشه ماگ قهوه ای روی میز بود، نه هیچ غذایی روی گاز، ظرفا مال همون روزی بود که اخرین بار اومده بودم این جا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x