رمان هیلیر پارت ۴۲

4.5
(43)

 

 

 

 

 

دوباره دیوونه شده بودم.

دوباره صداها اومدن توی ذهنم:

 

– بی خایه… نتونستی بکشیش! تخم نداری بکشیش…

-تو قاتل نیستی رویین… قاتل نیستی…

-جربزه نداری…! باید زودتر پرتت می کردم بیرون!

 

درو با ضرب باز کردم و فزیاد کشیدم:

 

-خفففه شوووو!

 

**

 

◄ دلـــــــیار ►

 

ولو شده بودم رو تخت.. لباس تنم نبود و لخت بودم!

آخیش…! به این میگن زندگی! که راحت و آزاد حتی لخت تو خونه بچرخی بدون ایم که نگران پیرسگ همسایه رو به رویی باشی که از پنجره طبقه دوم دیدت بزنه!

 

سرمو فرو کردم توی بالش و موهای خیسم رو ریختم روش. لبخند زدم و بوی شکلات شامپوم پیچید توی بینیم.

 

انقدر خوابم می اومد که بی اون که لباس بپوشم خوابم برد!

 

 

 

تو اعماق خواب ناز بودم، اوایلی که خواب داره عمیق میشه…!

به سادگی می تونستم هفت هشت ساعت با همین فرمون بخوابم!

همه چیز خوب بود تا ایم که دست گرم و زبری روی گلوم حس کردم….

 

به آنی از خواب پریدم و سیخ نشستم…

دستام چلیپایی نشست روی سینه هام و خیره شدم به فضای اتاق…

 

هیچ خبری نبود!

هیچ کسی توی اتاق نبود…!

مثل تموم این یک هفته گذشته فقط خواب دیده بودم!

 

موضعی که گرفته بودم رو باز کردم و باز ولو شدم روی تخت… این بار با یه حس لعنتی و خوب!

با یه حس جذاب…

با حس لمس یه دست…

 

خدایا خیلی حال کرده بودم!

ببین چقدر حال کرده بودم که یه هفته یود خوابشو می دیدم!

 

رویین! چه اسم خفنی هم داشت! اون روز به جای این که بخواد منو بکشه لمسم کرده بود…

نوازشم کرده بود…

شاهرگمو…. گلوم، چونم… حتی لبامو… حتی چشمامو…

 

من دیگه هیچ وقت اون آدم سابق قبل از نوازشای رویین نشدم!

نه که ندید بدید و بسته باشم هاااا! اتفاقا برعکس! منتها این فرق داشت! خیلی فرق داشت!

 

تو گیر و دار فکر به دستاش بودم که ناگهان یه صدایی بلند شد…

صدای شلیک!

 

 

 

دویدم سمت کمد و ربدوشامبرمو بی اون که چیزی زیرش بپوشم سرسری پوشیدم و دویدم سمت پله ها…

نمیدونم چرا دلم شور می زد…!

 

اخرین باری که دیده بودمش نزدیکای برکه بود، با خودش حرف می زد!

ترجیح داده بودم سمتش فعلا آفتابی نشم!

حسم بهم گفته بود! اون حسی که وقتی توی یه خطر بزرگیم بهمون الهام می کنه که از خطر دور باشیم…

 

و تموم این یک هفته حسم گفته بود درسته نوازشت کرد، ولی الان وحشی تر شده… افسار گسیخته تر… غیر قابل کنترل تر…

همین باعث شده بود که ازش دوری کنم علیرغم کشش سگی ای که بهش داشتم!

 

وقتی رفتم پایین چیز خاصی نبود، جنگل توی یه سکوت شوم فرو رفته بود!

چندتا پله دیگه هم رفتم پایین و یکم بیشتر به اطراف دقت کردم!

دیدمش…

اون طرف شیشه ها!

 

ایستاده بود و داشت با تیره ترین نگاهش به من نگاه می کرد!

یه شاتگان بزرگ دستش بود و نشونه رفته بود سمت شیشه…

 

اول فکر کردم هدفش منم!

ولی وقتی سر شاتگانو دنبال کردم رسیدم به یه لکه بزرگ خون روی شیشه خونم!

 

با دیدن خونی که پاشیده بود به شیشه ها جیغی کشیدم و افتادم زمین!

 

 

 

خون کی بود؟

کی رو کشته بود؟

خدایا کمک!

 

پشت سر رد خون رو که نگاه کردم سه لاشه نیمه جون از یه آهو دیدم!

هنوز جون داشت! هنوز تکون تکون می خورد…

 

به گریه افتادم…. الهی بمیرم..!

از جا بلند شدم و با گریه رفتم طرف آهوعه.

درو باز کردم و رفتم بیرون، نشستم بالای سرش و به سوراخ عمیقی که خورده بود توی پاش نگاه کردم..

 

اشکم چکید، خیره شدم تو چشمای ترسیده آهوعه که نه می تونست فرار کنه و نه می تونست بمونه…

الهی بمیرم…

با هق هق نوازشش کردم. هول شده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم…

 

رویین اومد و ایستاد بالای سرش.

 

با چشمایی که غرقه در اشک بودن بهش نگاه کردم و نالیدم:

 

– آخه چرا؟

 

پوزخند زد!

پوزخندش از چشمم گذشت ومستقیم شلیک شد تو قلبم… ترسیدم…

جواب داد:

 

– این جا جنگله…!

 

و بعد دوباره با تفنگش نشونه رفت سمت آهوعه…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

رمانت جالبه وجذاب جانم,😘دستت بی بلا.ممنون که منظم می زاری.🙏

helen nasari
10 ماه قبل

رمانت خیلی جذابه فقط میشه بیستر پارت بذاری 😢❤😍🤗💕

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x