رمان هیلیر پارت ۵۲

4.8
(42)

 

 

 

 

حتی عمو فریدون هم انگار براش من اصلا مهم نبودم چون عادل میگه رفت و آمدشون با مامان و بابا مثل روزای قبله و رودین هم همیشه باهاشون میاد.

 

انگار من یه آدم اضافه بودم که نتظر بودن حذف بشم و همه چیز برگرده به روال سابقش.

دلم برای خودم می سوخت.

برای خودم که تشنه محبت بودم و هیچ کسی نبود بهم محبت کنه….

 

بی اون که خودم بخوام چشمام پر شده بود. عادل وقتی سرشو از توی گوشیش درآورد و چشمش به منی افتاد که با اشکای خودم درگیر بودم اومد نشست کنارم و بی حرف سرمو بغل کرد…

 

 

این شد یه بهونه که اشکام بریزن پایین.

نمی دونم چرا عادت نمی کردم؟

نمی دونم چرا هر بار دلم میشکست از این بی مهریا! نمیدونم وسط این جهنم که همه از سنگ بودن این قلب حساس و شکننده چی بود خدا به من داده بود!

عادل گفت:

 

 

– هیشششش! گریه نکن دلیار… ما همیشه همین طوری بودیم، ما توی این لجنزار بزرگ شدیم. این چیزا نباید بهت آسیب برسونه…

 

نالیدم:

 

– خسته ام عادل! عقده ای شدم! چرا هیچ کس منو دوست نداره؟

 

حرکتی بیرون از خونه توجهم رو جلب کرد… اما غمگین تر از این یودم که بخوام پیگیر بشم ببینم کیه..

 

 

 

عادل گفت:

 

– من و تو فقط هم دیگه رو داریم. فقط همین یدونه تو موندی برام دلیار، فقط تویی که میتونی اون جای خالی توی سینه امو پر کنی…

 

صداش بغض داشت، بمیرم برای خودمون. چقدر بیچاره بودیم، چقدر پر بودیم از عقده…

بلند بلند تو آغوش عادل هق زدم، عادلی که صدای خودشم بغض داشت گفت:

 

– بیا بریم دلیار. بیا از این سگدونی فرار کنیم. بیا بریم یه جایی که واقعی تنها باشیم نه این که دورمون پر باشه و از تنهایی به خودمون بپیچیم!

 

باهاش موافق بودم. محکم تر بغلش کردم و گفتم:

 

– من که دارم میرم، توهم باهام بیا. بهترین راه همینه عادل…

 

روی موهامو نوازش کرد و گفت:

 

– میام… تنهات نمیذارم دلیار… چون هیچ وقت تنهام نذاشتی تنهات نمیذارم…

 

نمیدونم چقدر توی آغوش امن عادل گریه کردم، اما وقتی به خودم اومدم خونه تاریک شده بود.

فین فینی کردم و گفتم:

 

– رفتم رو اعصابت!

 

دستاشو از دورم باز کرد و گفت:

 

– بدجور!

 

لبخند مهربونی بهش زدم و پیشونیشو بوسیدم و گفتم:

 

– مرسی که هستی داداشی!

 

 

با این که خودشم گریه کرده بود اما مغرور تر از اون بود که بخواد نشونش بده. پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

– برقو بزن کور شدم. هندی بازی در نیار!

 

بلند شدم و رفتم سمت پریز برق، خیلی خونه تاریک شده بود، اصلا حواسم نبود که باید زود تر برقو روشن کنم.

تو این بین انگشت پام محکم خورد به پایه مبل… جیگرم بالا اومد و نالیدم:

 

– ای ننتو گاییدم!

 

عادل غرغر کرد:

 

– ننه کیو داری میگایی؟

 

درحالی که لنگ می زدم رفتم سمت دیوار و پریزو پیدا کردم. زدمش اما روشن نشد!

وا!

دوباره زدم برقو… بازم خبری نبود. رفتم سمت پریزای دیگه اما هر کدومو گی زدم هیچ کدوم روشن نمی شد!

 

نالیدم:

 

– فیوز پریده!

 

عادل گفت:

 

-کنترش کجاست؟ برم ببینم مشکلش چیه.

 

گوشیمو برداشتم و درحالی که فلششو روشن می کردم گفتم:

 

– این قلق داره تو بلد نیستی. الان خودم درستش می کنم.

 

از در زدم بیرون.

هوای بیرون به شدت تاریک بود و هیچی معلوم نبود!

شبیه فیلم ترسناکا شده بود. هیچ وقت نذاشته بودم این اطراف این قدر تاریک بشه!

 

 

به خاطر اشکایی که ریخته بودم سرم درد می کرد. طفلی عادل چقدر منو تحمل کرده بود.

رد اشک روی گونه هام می سوخت

 

هوای بیرون خیلی خنک بود، کلا این نقطه از کشور احتیاجی به سیستم سرمایشی نداشت.

 

نورو انداختم روی زمین و رفتم سمت پشت خونه. کنتر برق اون جا بود. نمیدونم کدوم سگ پدری بیرون تعبیه اش کرده بود. هزار بار به این مهندس و معمار ساختمون گفته بودم من رفاه میخوام! بیا اینم رفاه! برای یه فیوز زدن باید هزار کیلومتر پیاده روی می کردم.

 

قبلا یه بار وقتی رعد و برق می زد پریده بود اما الان که هوا صاف بود نمیدونم چرا از کار افتاده بود!

 

رسیدم جایی که کنتر هست.

نورو انداختم روش و رفتم طرفش درش رو باز کردم و گفتم:

 

– یا خدا این چه سمیه؟ کابین خلبانه؟ چقدر دکمه مکمه این جا هست؟

 

یادم نمی اومد قبلا کدومو زدم تا روشن شد. دفعه قبلم زنگ زده بودم به خود یارویی که اینو برام وصل کرده بود.

ساعتو نگاه کردم. نه و نیم شب بود.

 

رفتم توی لیست تماسا و اسم فرجی رو پیدا کردم.

با چه اعتماد به نفسی به عادل گفته بودم قلق داره و فقط خودم بلدم؟

چطوری این حجم از گنده گوزی رو توی خودم جا داده بودم؟

 

این وسط یه چیزی هم بود که اذیتم می کرد.

یه جور سنگینی نگاه و حس نا امنی از پشت سرم!

عجب گهی خورده بودم.

کاش میذاشتم همون عادل بیاد یکم بهش ور بره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x