رمان هیلیر پارت ۶۰

4.4
(24)

 

چالش بعدی من این بود که یه جوری بفهمم باقی مانده محموله رو کجا خالی می کنن.

 

 

 

 

توی همین راه ممکن بود بمیرم که خب بازم مهم نبود!

 

منو این جوری تربیت کرده بودن! ریسک می کردم سر جونم! جون آدم نجس و کثافتی مثل من ارزش نداشت!

 

 

 

 

ساعتو نگاه کردم، ربع ساعت گذشته بود. کامیونا نزدیک شده بودن.

 

کامیونای این طرف روشن شده بودن تا به محض بار زدن سریع گازشو بگیرن د برن!

 

 

 

 

نیروهای فکور باید باید تا ده دقیقه دیگه می رسیدن وگرنه همه بار نفله کردن اینا میوفتاد روی دوش من.

 

 

 

 

تفنگو برداشتم و توشو پر از گلوله کردم، گلوله هامو گذاشتم دم دست …

 

پنج دقیقه گذشت و بازم خبری نبود…

 

مطمئن شدم دیگه نمیان، اماده تیر اندازی شدم، کامیونا خیلی نزدیک شده بودن…

 

 

 

 

اولیش که پارک کرد و پیاده شد دستم رفت روی ماشه…

 

نشون رفتم و لبخند زدم که یه آن صدای شلیک بلند شد…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نیروهای فکور رسیده بودن!

 

حالا هم زمان می گرفتن و دستگیرشون می کردن.

 

 

 

 

محال بود بذارم دستگیر بشن و بیوفتن زندان و زرتی از اون طرف با سند بیان بیرون.

 

باید می فهمیدن رویین شوخی نداره!

 

لا به لای سر و صداها و شلیکای الکیشون یکی از شاه ماهیا رو نشونه رفتم…

 

اینو اگر می کشتم یکی از مهره های مهمشون می مرد!

 

 

 

 

نیشخندی زدم و چشممو بستم، دستم رفت روی ماشه و آماده شلیک شدم اما یه آن یه صدایی پیچید توی گوشم…

 

 

 

 

– این تو نیستی رویین!

 

 

 

 

اخم کردم….

 

تمرکز کردم روی هدف که دشات فرار می کرد و دوباره آماده تیر اندازی شدم که دوباره صدای توی ذهنم گفت:

 

 

 

 

– من تو رو موقع کشتن دیدم، تو از کشتن بیزاری… تو از مرگ متنفری….

 

 

 

 

اهی گفتم و با خشم غریدم:

 

 

 

 

– دختره نسناس!

 

 

 

 

باید به خودم تبریک می گفتم! یه صدای جدید به صداهای ذهنم اضافه شده بود!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بی اهمیت به صدا شلیک کردم و خطاب بهش گفتم:

 

 

 

 

– گه مفت نخور!

 

 

 

 

اونی که بهش شلیک کرده بودم دستشو گرفت روی قفسه سینه اش و یه ان افتاد!

 

 

 

 

همه از این که یکی کشته شده تعجب کرده بودن. هه! اخه قرار نبود کسی ازشون بمیره!

 

منتها من از قانونای هیچ کدوم پیروی نمی کردم. من قانونای خاص خودمو داشتم.

 

یکی دیگه رو نشونه گرفتم درحالی که چشمم تیر می کشید! همون درد اشنایی که وقتی اون دخترو می دیدم اتفاق می افتاد.

 

 

 

 

خواستم شلیک کنم که صدا توی ذهنم گفن:

 

 

 

 

– التماست می کنم! نکشش! نکشش! تو قاتل نیستی…

 

 

 

 

به زور شلیک کردم!

 

دومین هدف رو هم کشتم! سومی رو هم…

 

اما برای چهارمی دیگه نتونستم! تهوع احمقانه ای گرفته بودم!

 

من… رویین ایزدستا ماشین کشتار بعد از چهارمین ادمی که زدم دیگه نمی تونستم…!

 

 

 

 

تفنگو پرت کردم یه گوشه و داد کشیدم:

 

 

 

 

– تف به گور پدر قرمساقت!

 

 

 

 

یه حس خفه کننده داشتم! نمی دونم چه مرگم بود! باید می رفتم یه جایی تا آروم شم و نمی دونستم کجا!

 

دلیار ریده بود تو کل زندگی من!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تلفن پشت سرم هی زنگ می خورد و حدس می زدم فکور باشه.

 

جوابشو ندادم.

 

سرمو گرفتم بین دستام و نشستم روی تنه یه درخت.

 

 

 

 

حقیقت این بود که دیگه نمی توسنتم از کشتن کسی لذت ببرم!

 

الان لذت بردن برای من توی چیزای دیگه بود…

 

مثلا توی یه جفت دست کوچولو که بپیچه دور تنم … یا بره لا به لای موهام…

 

 

 

 

پوف کلافه ای کشیدم…

 

نمیدونستم چه بلایی داره سرم میاد!

 

دنیای خاکستری من داشت تغییر می کرد.

 

 

 

 

****

 

 

 

 

◄●● دلیـــــــــار ●●►

 

 

 

 

– ممنون از دعوتت آلیشا اما این جا خیلی بهتر می تونم روی کارم تمرکز کنم. تو خودت همراه من بودی و دیدی که نمیتونم جایی غیر از ایران کار کنم.

 

 

 

 

آلیشا موهای بلوند و اتو شدش رو داد پشت گوشش و گفت:

 

 

 

 

– امیدوار بودم کل تیم باهم بریم توی یه کمپ جنگلی و همه باهم اون جا کار کنیم. میدونی خب بازدهی این طوری خیلی میره بالا. همه هم هستن و فقط تو قرار نیست بیای

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لبمو گزیدم.

 

چی می گفتم بهش؟ از دردسری که خودمو انداخته بودم توش باید چی می گفتم؟

 

جواب دادم:

 

 

 

 

– من سر موقع براتون قطعه رو میفرستم. هنوز کلی وقت دارم! هنوز حتی کاتایا رسانه ای هم نشده.

 

 

 

 

جواب داد:

 

 

 

 

– نه عزیزم اکرانش یه سال دیگست و تو هنوز وقت داری. اگر این طوره پس اصرار نمی کنم. اما هر از گاهی بیا این جا و بهمون سر بزن. بعضی وقتا باید بیای این جا چون حتما بهت نیازه. مخصوصا برای صدا گذاری نینو

 

 

 

 

این یکی رو کامل فراموش کرده بودم. قرار بود صداپیشگی یکی از کرکترا رو بدن به من! یه بچه پنج ساله!

 

جواب دادم

 

 

 

 

-هر موقع بگی من میام آلیشا! خودت میدونی هر وقتی که بخواید من خودمو می رسونم و محدودیتی از این بابت ندارم. فقط نمی تونم مدت زیادی بمونم.

 

 

 

 

آلیشا لبخندی زد و گفت:

 

 

 

 

– باشه عزیزم. فقط زنگ زدم بهت چون تیم بهم گفت از موسیقی متن سراغ بگیرم. قسمت پایانی نمایشنامه رو هم برات ارسال می کنم تا بدونی قطعه پایانی رو چجوری جمع بندی کنی.

 

 

 

 

تاکید کردم:

 

 

 

 

– حتما برام بفرستش!

 

 

 

 

باشه ای گفت و بعد از خداحافطی تماسو قطع کرد…

 

بلافاصله بعد از سکوتی که توی خونه حاکم شد من دوباره توی هاله ای از وحشت و ترس فرو رفتم!

 

توی خودم جمع شدم، پتویی کشیدم روی خودم و کز کردم روی تخت و با چشمای باز خیره شدم به اطراف…

 

 

 

 

منتظر بودم! منتظر کوچک ترین صدا تا از شدت ترس بمیرم!

 

باز شب شده بود! شبای این جنگل چند شب بود که جهنمی شده بود! شبای این جنگل لعنتی جدیدا خیلی نا امن شده بود!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مثل سگ از این که دیوارای خونه رو شیشه ای ساخته بودم پشیمون شده بودم!

 

تموم طول شب می دیدم چند جفت چشم درخشان هی دور و بر خونه می پلکن. حتی بعضیاشون میان جلوتر تا کنجکاوی کنن و ببینن چی این جاست.

 

حیوونا کنجکاو می شدن تا ببینن این چیز عچیب غریب و بزرگ چیه گسط جنگلشون

 

 

 

 

تموم درای خونه رو قفل می کردم، با این حال بازم مثل سگ می ترسیدم!

 

 

 

 

نمیدونم چه مرگم شده بود.

 

قبلا این چیزا اصلا برام مهم نبود. حتی شبا با لذت تماشاشون می کردم و به راحتی می خوابیدم…

 

اما الان…

 

الان داشتن دیوونم می کردن. داشتم زنجیری می شدم!

 

 

 

 

دم صبح که می شد و هوا روشن تر میشد میتونستم یکم آروم بگیرم و بخوابم اما شبا… شبا جهنم بود…

 

به گه خوردن افتاده بودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x