رمان هیلیر پارت ۶۷

4.6
(64)

 

 

 

 

همین جیغ باعث شد مرال فورا پا بذاره به فرار و از دیدرسم خارج بشه.

 

برگشتم سمت کسی که جیغ زده بود و گفتم:

 

– مرگت چیه؟ نمیبینی دارم شکار می کنم.

 

دست به سینه شد و از خود راضی گفت :

 

– مرال شکار میکنی بیشعور؟ این طفل معصوما رو به انقراضن، تعدادشون از انگشتای دستم کم تره! به خاطر شکم تو باید منقرض بشن؟

 

عصبی گفتم:

 

– به جهنم که رو به انقراضن! ه کاری نکن بیوفتم سر لج و تا دونه اخرشونو شکار کنم!

 

لبخندی زد و گفت:

 

-این کارو نمی کنی!

 

پوزخند زدم:

 

– رو چه حسابی میگی؟

 

اومد جلو و انگشت اشارشو گذاشت روی سینم و گفت:

 

– این جا اجازه نمیده! دیگه مرال شکار نمی کنی چون وجدانت اجازه نمیده. وجدان تو بیداره…

 

 

 

 

 

نیشخندم غلیظ تر شد و گفتم:

 

-تنها چیزی که تو وجود من بیداره صداهای عصیانگر توی سرمه! من توی ده روز گذشته هر روزشو آدم کشتم دختر جون!

 

دیدم یه چیزی توی چشماش شکست، خسته لب زد:

 

-بحث سر ادما نیست رویین، بحث سر حیووناست، بحث سر این نوع آهوی خاصه. فعلا میتونی از شکار نکردن حیوونا شروع کنی! بعد به آدما هم می رسیم!

 

با تحقیر گفتم:

 

– اون وقت کی دستور این تغییر رو داده؟ تو؟

 

اود جلو تر، دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و گفت:

 

– وجودت، چشمات،التماس نگاهت این دستورو داده.

 

صورتشو آورد جلو تر، تو یه سانتی صورتم لب زد:

 

– باهاش نجنگ رویین،با خودت نجنگ، با حست، با غریضه ات… بذار دوباره برگرده، بذار خودشو نشون بده! آزاد کن اون رویینی که توی خودت زندانی کردی رو!

 

صورتشو آرم خم کرد و آورد نزدیک و نزدیک تر…

بی حرکت بودم، نمیدونستم میخواد چیکار کنه… نفساش میخورد به لبام…

 

 

 

 

مطمئن بودم میخواد ببوسه اتم که یه دفعه حس کردم تفنگم از دستم کشیده شد و دستای خودمو خالی دیدم!. تفنگم توی دستای دلیار بود، لبخند بزرگی روی لباش بود و پوستش سرخ شده بود.

 

تفنگو تکون داد و گفت:

 

– امروز شکار بی شکار. غذا درست کردم و گذاشتم توی کلبه ات. ناهار رو مهمون من باش. بدت نمیاد، مطمئنم!

 

اگه حالم عادی بود حسابشو می رسیدم..

ولی حالم اصلا عادی نبود! این دختر بچه احمق با حرکتش کیش و ماتم کرده بود!

حسی رو توی وجودم زنده کرده بود که ده سال تموم بود حسش نکرده بودم!

 

اشاره ای بهش کردم و گفتم:

 

– گمشو از جلوی چشمام…

 

بی توجه به حال دگرگون من و چشمکی زد و گفت:

 

– بیا بریم فرمانده. امروزو با من بد بگذرون!

 

مطیعانه دنبالش راه افتادم درحالی که اتم به اتم وجودم دیوانه شده بود…

نا خودآگاه مقایسه اش کردم با مدیا…

 

موهای بلندش، ظرافت رفتارش، حرف زدنش با صدای آروم و کلمات شمرده، حتی این همه زنونگی توی هر حرکتش دقیقا مخالف مدیا بود!

دستمو گرفته بود توی دستش، نگاهی کردم به دستامون.

دستای من بزرگ و پر از زخم بود، دستای دلیار لطیف و نرم…

 

 

 

 

 

بی انصاف یه دفعه ای زیر لب شروع کرد به زمزمه کردم یه ترانه…

حتی صداش هم نازک تر و خوش آهنگ تر از مدیا بود…

 

طاقت نیاوردم، گند بزنن به این خاطره ها و این موقعیتای تخمی! وسط راه ایستادم و دست دلیار رو هم محکم گرفتم تا وایسه!

باید باهاش اتمام حجت می کردم!

این یکی دیگه شوخی بردار نبود!

 

اهنگ خوندنش متوقف شد و برگشت نگاهم کرد.

چشمام تیر کشید…

از شدت درد ابروهامو کشیدم توهم و گفتم:

 

– دلیار…

 

اومد جلو و گفت:

 

– چیه؟ چهره ات یه جوریه انگار داری درد می کشی…

 

یه آن تموم مقاومتم شکست… کی تا حالا از توی نگاه کردن به چهره ام دردمو حدس زده بود؟

آخه چرا باید توی این موقعیت سگی این دخترو می دیدم؟

لب زدم:

 

– این کارو نکن!

 

 

 

متعجب بهم نگاه کرد.

نگاهش پر از یه حس ناشناخته بود. یه حس عجیب که انگار سالهاست منو میشناسه.

 

این دقیقا همون حسی بود که من جدیدا بهش داشتم. از وقتی اومده بودم و دیده بودمش و بغلش کرده بودم همین حس بهم دست داده بود که انگار خیلی وقته باهاش عجینم.

 

انگار سالیان سال باهم زندگی کردیم.

یه همچین حسی بهش داشتم و نگاه دلیار هم همین رو فریاد می زد.

 

با حیرت پرسید:

 

– چیکار ؟

 

اروم لب زدم:

 

– همین کاری که الان دای میکنی.

 

اومد جلوی من و ایستاد توی یه قدمیم.

سرمو انداختم پایین. انگار که تحمل نگاه نافذ و خاکستریشو نداشته باشم.

 

این دختر واقعا منو تغییر داده بود.

 

 

 

 

خیره شدم به کفشای ال استاد سفید و صورتیش.

خیلی پاهاش کوچیک بودن. شاید شماره پاش سی و هفت و اینا بود.

 

با اون پاهای مینیاتوری و کفشای عروسکی که بنداشو مدل دار بسته بود و اون ساق پاهای باریک و سفید… کنار پاهای من… نیم بوتای عظیم الجثه و سیاه من ایستاده بود و باعث می شد من از این همه تفاوت توی دلم لبخند بزنم.

 

دستاشو گذاشت دو طرف صورت من و سرمو در حدی اورد بالا که دوباره نگاه دردناکم بشینه تو خاکستر نگاهش.

سوالی نگاهم کرد و گیج پرسید:

 

– من نمی فهمم رویین. الان کاری کردم که باعث آزارت شده؟

 

نفس عمیقی کشیدم و عطر ملایم و میوه ایش رو کشیدم به عمق ریه هام.

گرمای دستش دو طرف صورتم حس خیلی خوبی بهم داده بود.

با درد نالیدم:

 

– این قدر احساسات منو قلقلک نده بچه!

 

 

 

 

بیشتر از این نمی تونست متحیر بشه. لب زد:

 

– چی داری میگی؟

 

برای این که از سوء تفاهم احتمالی درش بیارم گفتم:

 

– دلیار من ده ساله توی این جنگل تنها زندگی کردم! ده ساله توی یه پادگان پر از مرد هر روز سگس رو به شب رسوندم و هر روزشو هر کسی که می خواست از مرز بشه با تیر زدم. میفهمی؟ ده ساله سبک زندگی من اینه! من یه ماشین کشتارم.

 

اخمی کرد و لب زد:

 

– اولا که نیستی. دوما، چه ربطی به غلغلک دادم احساساتت داره؟

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

– داره دلیار! من ده ساله هیچ کسی رو نزدیک خودم ندیدم… من پدر مادر درست حسابی نداشتم. من حتی معشوقه درست و حسابی هم نداشتم. از اول زندگی من حتی یه ذرره هم توجه ندیدم. من عقده ایم.

 

چشماش پر از ترحم شد. دستمو گرفت و پر از محبت، اروم و شمرده لب زد:

 

– عزیزم..!

 

از قدرتی که این کلمه داشت به خودم پیچیدم. یه قدم رفتم عقب و نالیدم:

 

– من بیست و هشت ساله نشنیدم کسی بهم بگه عزیزم….

 

 

 

 

یه قدم بینمونو پر کرد و گفت:

 

– خب من بهت میگم تموم عقده های بیست و هشت ساله اتو بسپر به من!

 

کلافه گفتم:

 

– روی چه حسابی؟ تو کی هستی؟ کمپین حمایت از عقده ای های قاتل راه اندازی کردی؟ چه سودی داره برات دلیار؟

 

لبخندی زد و گفت:

 

– دنبال سود و زیانش نیستم! دنبال غریضه امم!

 

عصبی گفتم:

 

– غریضه ات بهت میگه دور و بر یه روانی بپلکی؟

 

سری تکون داد و گفت:

 

– هر چی که هست! به غرایضم اعتماد دارم.

 

بعد از چند چند ثانیه سکوت خیره توی دایره بی نقص چشماش لب زدم:

 

– از عواقبش نمی ترسی؟

 

خیلی خوب می دونستم که میدونه این عواقب چیا هستن!

این دختر باهام کاری کرده بود که درباره مسائلی که حتی خوابشم نمی دیدم باهاش حرف بزنم.

 

آهی کشید و گفت:

 

– نه! اگه عاقبتش منو برسونه به جایی که میخوام حتی براش مشتاق هم هستم. نمی ترسم!

 

تلخ لبخند زدم و گفتم:

 

– اما من ترسیدم دل آ ! بدجوری ترسیدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

منصفانه بگم,پارت خوب و طولانی گزاشتی😍🤗.ممنونم.میشه همینجوری پیش بریم?😅لطفا.

camellia
1 سال قبل

یکی از خواننده ها “خواننده رمان”یه سوال داره ازتون قاصدک جون.رویاهای سرگردان پارت گزاری نمیشه?

camellia
پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

نمی دونم والا .نوشته بود نمیتونه.

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x