رمان هیلیر پارت ۷۲

4.4
(65)

 

 

 

 

برای خودمم عجیب بود تا این حد دوست داشتن یه نفر…

هم دوستش داشتم و هم تموم وجودش پر از راز بود برام.

تموم دنیاش پر از تاریکی بود و شاید همین ویژگیش دنیای پر از روشنی و نور منو جذب کرده بود.

 

لب زد:

 

– بهت گفته بودم دنبال من نیا…ریسک نکن… یادته؟

 

خدایا چقدر جذاب حرف می زد!

مخصوصا وقتی به خاطر نزدیک بودنش در حد پچ پچ صداشو اورده بود پایین.

 

– بهت اخطار داده بودم من ادمش نیستم. یادته دل آ؟

 

آخ آخ… دلا دلا دلا! چقدر قشنگ می گفت اسممو! چقدر بلد بود با روان من بازی کنه!

دیگه دوری و فاصله حالیم نبود!

طی یه حرکت انتحاری دستامو حلقه کردم دور گردنش و لب زدم:

 

-ریسکشو می پذیرم…

 

 

 

 

فاصله صورتامونو کم تر کردم.

چشماش از این فاصله هم سیاه بود حتی! شاید حتی اگر توش نور مینداختم هم باز هیچی معلوم نمیشد. عجیب ترین چشمای دنیا رو داشت این مرد. تو قاب مژه های برگشته و بلند…

 

دستمو نوازش وار کشیدم روی مهره های گردنش، یه زخم هم اون جا بود! زیر انبوه موهاش…

لب زدم:

 

– بپرسم چرا تنت این قدر زخمه؟

 

فکر می کردم رم کنه، اما بی اون که ازم جدا بشه گفت:

 

– نه نپرس! قصه من به اون قشنگی نیست که منبع الهام قطعه پیانوت بشه و باهاش باله برقصی دختر خانم…

 

از حرفش تک خنده صدا داری کردم و گفتم:

 

– منم زخمای مردمو آهنگ نمی کنم آقا پسر!

 

 

 

 

 

پلک زد و ازم چند سانت دور شد. دستشو آورد بالا و موهامو آروم داد پشت گوشم.

 

دست خودم نبود که این قدر ندید بدید بازی درآوردم. چشمام بسته شد و صورتمو چسبوندم به دستش…

وقتی دید خوشم میاد با انگشت شست گونمو نوازش کرد…

با سوالی که پرسید چشمام باز شد

 

– وقتی این کارو می کنم خوشت میاد؟

 

سرخ شدم، انقدر ضایع بازی دراورده بودم که فهمید چقدر مثل گربه ها لوس و احمق میشم این جور مواقع.

لب زدم:

 

– کی از نوازش شدن بدش میاد؟

 

تلخ خندید…خیلی تلخ… پچ پچ وار با خودش گفت:

 

– یه چیزی تو مایه های نوتلا و خون…

 

چشم درشت کردم. این چه حرف کثافتی بود؟ پرسیدم:

 

– چی تو مایه های خون و نوتلاست؟

 

آهی کشید و گفت:

 

– فرق دوتا آدمی که میشناسم و میشناختم…

 

 

 

 

گیج نگاهش کردم.

انتهای ابرومو لمس کرد و گفت:

 

– بهش فکر نکن…

 

حیف این دستا نبود که قبل از این فقط بلد بودن آدم بکشن؟ وقتی این قدر خوب بلد بود نوازش کنه… وقتی این قدر گرم و بزرگ بودن دستاش… حیف نبود برای کشتار ازشون استفاده می شد؟

 

مثل یه رویا زمزمه کرد:

 

-چشمای عجیبی داری… خیلی خالصن! خودِ خودِ خاکستری…

 

هیچی نگفتم، اجازه دادم تو بهت تعریفش از چشمام ذوب بشم.

دوباره گفت:

 

– طیف خاکستریشو نمیشه به هیچ رنگی نسبت داد… میدونی هر رنگی یه درجه خاصی از خاکستری رو داره، ولی چشمای تو… شبیه هیچ رنگی نیست! از همون اول خاکستری بوده…

 

عجیب حرف می زد!

اره خب هر رنگی رو اگر سیاه سفید می کردی یه درجه خاکستری میشد ازش استخراج کنی اما این برای نقاشای حرفه ای هم قفل بود! خیلی تخصصی بود! از کجا می دونست اینارو؟

گیج بودنم رو دید انگار که لبخند تلخ دیگه ای زد و گفت:

 

– جعبه مدادرنگی من با مال تو فرق داره دلیار…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x