رمان هیلیر پارت ۷۴

4.7
(61)

 

 

 

رویین اصلا به تو به اون دید نگاه نمی کنه، اصلا بهت حس نداره بعد تو تو فکر هورنی بودن خودت و سرد بودن اون هستی؟

 

عوضی بودن تا کجا؟

فکر کردی رویین هم مثل فرید و عرفان و ساشاست که یه آلت تناسلی متحرک باشه؟

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

– ببین! فقط دستتو بردار باشه؟ دستتو از روی سینه ام بردار!

 

بی تفاوت دستشو برداشت و یه قدم رفت عقب.

نگاهی به ساعت کرد و گفت:

 

– تمرینش کن برای فردا. بدون اشکال بزنش تا برای یک سوم وسطش یه فکری می کنیم.

 

وقتی دیدم داره میره یادم افتاد یه چیزی هست که میخوام حتما امتحانش کنم گفتم:

 

– صبر کن رویین!

 

 

 

بی حوصله برگشت سمتم و پرسید:

 

– باز چی شده؟

 

رفتم جلو و گفتم:

 

– میخوام خداحافظی کنم ازت!

 

تا اومد لود بشه و بفهمه چی به چیه روی پنجه پام بلند شدم و گونه اشو بوسیدم!

شاید یکم، فقط یه کوچولو زیادی به لبش نزدیک بود!

 

مات نگاهم کرد. گفتم:

 

– خب دیگه خداحافظی هم کردم. حالا برو!

 

ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

– خداحافظی مگه این نبود که دست تکون بدی و بگی خدانگهدار؟

 

خندیدم و گفتم:

 

– خداحافظی های من این طوریه!

 

به علامت تفهیم سر تکون داد. همون طور که بر می گشت بره گفت:

 

– با من دیگه خداحافظی نکن! بدم میاد!

 

 

 

 

بیشعور!

گاوی دیگه پسرم! گاو! برو هند و خدایی کن!

***

 

از خواب بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم. آخیییش! قشنگ فکر کنم یه ده ساعتی خوابم برد! دیشب مثل مرغ همون ساعت نه شب رفتم جا! ساعت شیش و نیم صبح بود!

 

همون طور درازکش چرخی زدم سمت خونه رویین. دنبال خونش گشتم و به آنی پیداش کردم.

کلبه کوچولو و چوبی ای که عجیب برام جذاب شده بود.

 

از جام بلند شدم که طبق معمول سرم گیج رفت و نزدیک بود مثل عن پهن شم روی زمین. سریع دولا شدم تا خون به مغزم برسه.

نقطه های سیاه جلوی چشمم که محو شدن دوباره کمرمو صاف کردم که دنبال خود رویی بگردم. این جور موقع ها معمولا بیرون کلبه هیزم میشکست! مثل فیلما!

 

اما به جای رویین توجهم به چیز دیگه ای جلب شد…

انتهای همون جاده خاکی…

مقل همون روز!

 

اما یه فرقی داشت! اون روز فقط یه ماشین سیاه می اومد…

امروز حدود ده تا جیپ جنگی استتار شده گرد و خاک کنان داشتن جلو می اومدن…

ماشینای تا دندون مسلح!

 

 

 

بی اون که دست خودم باشه جیغ بلندی کشیدم و دولا شدم! حس کردم از این فاصله می تونن منو ببینن.

 

استرس تموم وجودمو گرفت، می دیدمشون که از لا به لای درختا با سرعت پیش روی می کنن.

 

انتهای جاده رویین رو هم دیدم که از برکه برگشته و پیرهن تنش نیست!

 

برای چی داشتن می اومد؟ اینا که قطعا کاری با من نداشتن پس به خاطر رویین بود.

 

ماشینا به شدت مسلح و گنده بودن. شمردمشون، دقیق ده تا! این همه لشکر کشی کرده بودن برای یه نفر؟

رویین از پسشون بر می اومد؟

جواب نه بود! یه نه قاطع!

 

رویین رو می گرفتن و می بردنش تا سر به نیستش کنن. حرف اون مرد رو یادم نرفته بود. گروه گروه آدم دنبال این بودن بکشنش!

شاید حتی نم یبردنش، همین جا جلوی چشم خودم می کشتنش و تموم

 

خیره شدم بهش، کش و قوسی به تنش داد. موهاشو تکون داد تا ابش گرفته بشه، موهایی که من عاشقشون بودم.

آدمی که عاشقش شده بودم رو به روم ایستاده بود و توی بی خبری فکر می کرد همه چیز امن امانه

 

 

 

پشت سرش ماشنای مسلح داشتن بهش نزدیک می شدن تا تیکه تیکه اش کنن!

مغزم هیچ دستوری نداد! همه چیز غریضی بود. دست خودم نبود که با تموم توان دویدم!

 

پله ها رو دوتا یکی کردم و مثل دیوونه ها سر راهم پام خورد به میز و تا مغز استخونم درد گرفت! بی توجه بهش با همه وجودم دویدم و از خونه زدم بیرون.

 

از همون جا بلند گفتم:

 

– رویین!

 

صدام اون قدری بلند نبود که به گوشش برسه. می ترسیدم جیغ بزنم و اون ماشینای لعنتی بشنون.

به گریه افتادم اما گریه ام روی سرعتم تاثیر نذاشت.

 

نمیدونم از صدای قدمام بود یا چی که بلاخره رویین سرشو گرفت بالا و منو دید. بلند و با هق هق گفتم:

 

-دنبالم بیا! تو روخدا!

 

نفهمید! انقدر که بریده بریده و با هق هق بود حرفم

وقتی دید دارم با ترس می دوم طرفش اخماش رفت توهم و شروع کرد به سمتم قدم برداشتن.

 

تو کسری از ثانیه رسیدم بهش!

 

 

 

دستشو گرفتم و کشیدم و گفتم:

 

– باید… بریم… تورو…خدا…

 

دستمو کشید و عصبی گفت:

 

– چه مرگته؟

 

با استرس به جاده پشت سرش نگاه کردم و نالیدم:

 

– ما… رویین!

 

سعی کردم برای یه لحظه فقط خفه شم و گریه مسخره امو تموم کنم. با ترس گفتم:

 

– ده تا جیپ… داره… میاد…. این جا!

 

اخمش باز شد و متعجب نگاهم کرد!

اون قدر نزدیک شده بودن که صداشونو از پشت سرش شنید و سرشو برگردوند.

 

دستشو کشیدم و گفتم:

 

– بیا بریم خونه من… بدو لعنتی… بدو…

 

اخم غلیظی کرد! اینو توی چشماش خوندم که میخواد وایسه و باهاشون مبارزه کنه. با هق هق نالیدم:

 

– ده تا ماشینن رویین! بیا توروخدا! حریفشون نمیشی! جفتمونو می کشن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
11 ماه قبل

پارت نمیزارید 😩

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x