رمان هیلیر پارت ۷۹

4.5
(66)

 

 

 

 

کاش م دونستم قراره به این زودی بمیرم!

کاش می دونستم این جا پایان زندگیمه!

حداقل یه بار می تونستم رویین رو به زور ببوسم!

خیلی ناکامی بود که بدون بوسیدن کسی که از ته قلب عاشقشم بمیرم.

 

نگاه کردم به رویین! اونم خیره شد به من.

اون نگران بود و عجیب نگاهم می کرد. من اما بهش لبخند زدم و آروم لب زدم:

 

– دوستت دارم!

 

اخماش بیشتر درهم شد.

صدای قدمای کسی رو به سمت خودمون حس می کردم.

 

انگشتاش فرو رفته بودن توی بازوم، احتمالا خودش هم نمی دونست داره چه فشاری به دستم میاره.

 

آماده بودم.

نمیخواستم این دقیقه های آخر هیچ کسی رو نگاه کنم ..

اما…

 

– اون جا رو بچه ها شونصد بار گشتن جهادی! این قدر کار بیهوده نکن! بیا برو به گروه پنج ملحق شو! توی خونه نیست! دیده ما اومدیم و در رفته! اتاق بالا به جاده ویو داره

 

 

 

اون قدر خیالم راحت شد که اشکم چکید و نفس حبس شده امو رها کردم.

 

رویین عضلات منقبظ شده اشو منبسط کرد و لبخندی زد. با خیال راحت پیشونیشو چسبوند به پیشونی من و لب زد:

 

– زاییدم!

 

صدای دیگه ای بلند شد:

 

– فرمانده گفت گروه یک فقط بمونه توی خونه. بقیه گروها همه سوار جیپ بشید و بگردید دنبالش اگر همون لحظه که ما رو دیده رفته باشه نباید زیاد دور شده باشن.

 

لبخندم غلیظ تر شد!

کی فکرشو می کرد این قدر مویی مرگو رد کنیم؟

صدای پاهاشونو میشنیدم که داشتن دور می شدن.

 

نیشخندی زدم و گفم:

 

– منو نداشتی چیکار می کردی؟

 

پوزخند زد و گفت:

 

– باهاشون می جنگیدم!

 

 

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

 

– مگه هنده مرد حسابی؟ نزدیک پنجاه نفر آدم اون بیرونه!

 

مصمم گفت:

 

– تو هنوز منو ندیدی که چطوری آدم می کشم! یه تفنگ می اومد دستم کارشون تموم بود!

همون لحظه صدای حرف زدن دو نفرو شنیدم:

 

– آی آی ساسان! کی فکرشو می کرد بریزیم خونه هیتلر به قصد کشت بگردیم دنبالش؟

 

هیتلر؟ او ام جی! چه جذاب!

اون یکی که سامش ساسان بود جواب داد:

 

– مرتیکه حروم زاده برام هشت ماه اضافه خدمت نوشت! بیاد دم دستم از ده جا پارش می کنم!

 

رویین لب زد:

 

– کیرمم نمیدم بخوری کون بچه!

 

پقی زدم زیر خنده و خیلی زود فهمیدم باید خفه شم و دوتا دستامو گرفتم جلوی دهنم.

اما دیر شده بود…

نفر دومی که داشت حرف می زد سکوت کرد و یکی گفت:

 

– شما هم یه صدایی شنیدین؟

 

 

 

یکی دیگه جواب داد:

 

– ول کن بابا توهم حوصله داری. چه جو گرفته اتت! نیست دیگه. این خونه رو گاییدیم! نیست!

 

اونی که اسمش ساسان بود جواب داد:

 

– می ترسم بگیریم بکشیمش روحش نذاره زندگی کنیم.

 

رویین با چنان اخمی نگاهم می کرد که ازش نگاه گرفتم و سرمو قایم کردم توی سینه اش.

برای من که خوب بود!

کی دیگه می تونستم این قدر طولانی تو آغوش رویین باشم؟ الان تقریبا یک ساعته رسما تو بغلشم!

 

یکی از سربازا گفت:

 

– پیام راست میگه بخدا. این بشر زنده و مردشم ترسناکه! من که تخمشو ندارم بکشمش.

 

لبخند زدم و دوباره خیره شدم به رویین و پرسیدم:

 

– با این بیچاره ها چیکار کردی این قدر مثل سگ ازت می ترسن؟

 

 

نیشخندی زد و گفت:

 

– درستشم همینه! تو فقط عقل تو کله ات نیست و خری! از من باید بترسی نه این که عاشقم بشی.

 

صدای اونی که اسمش پیام بود بلند شد:

 

– کاش هیچ وقت پیداش نشه. یه چند وقته نیست خیلی پادگان خوب شده. همه چیز نرمال و عادیه.

 

– تو میگی بر میگرده سر کار؟

 

اونی که یایان بود جواب داد:

 

– نمیدونم چیکار کرده که همه اینطوری از دستش شکارن. چوب کرده تو لونه زنبور.

 

– فکور طرف اینه. بر میگرده و بقیه هیچ گهی نمیتونن بخورن!

 

اخمی کردم و از رویین پرسیدم:

 

– چیکار کردی مگه؟

 

 

 

جواب داد:

 

– منو سه ماه از کار بیکار کردن تحت اسم مرخصی! میدونستن من سر کار باشم خوار و مادر براشون نمیذارم.

 

متعجب پرسیدم:

 

– برای چی سه ماه بهت مرخصی اجباری دادن؟

 

پوزخندی زد و گفت:

 

– یه قاچاق بزرگ داتشن از ترکیه. میلیاردی براشون سود داشت. از بزرگ و کوچیکشم از این سفره نون گیرشون می اومد.

 

با ترس گفتم:

 

– نگو که لوشون دادی!

 

نیشخندی زد و گفت:

 

– با دم شیر نباید بازی می کردن. می دوسنتن شغل من زندگی منه!

 

نالیدم:

 

– دیوونه ای؟ می کشنت!

 

 

 

ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

– کشتن من کار ساده ای نیست. درثانی. پشتم به فکور گرمه. تموم اینا از فکور دستور میگیرن.

 

نالیدم:

 

– آخه تو چرا این قدر کله خری؟ سرتو می کنن زیر آب!

 

نفس عمیقی کشید و سرشو تکیه داد به دیوار و گفت:

 

– اشکالی نداره! ممنونشون هم میشم!

 

عصبی گفتم:

 

– مرخرف نگو رویین.

 

جدی نگاهم کرد و گفت:

 

– برام مهم نیست بمیرم. هیچ چیز این زندگی گه مال برام ارزش نداره. هیچی هم برای از دست دادن ندارم! چیزی هم ندارم که منو به این دنیا وصل کنه. اگر یکی پیدا بشه کلک مو بکنه ممنونش هم میشم.

 

قلبم به درد اومد. دست خودم نبود وقتی پرسیدم:

 

– پس چه بلایی سر من میاد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x