رمان هیلیر پارت ۸۲

4.7
(65)

 

 

 

 

موهاشو آروم دادم پشت گوشش و گفتم:

 

– ولی عشق خیلی قشنگه!

 

لب زد:

 

– دیگه حتی بهش باور هم ندارم. اسمش که میاد توی ذهنم یاد بلک سوان می افتم، عشقم به موسیقی ای که سوخت.. نابود شد… یاد مدیا می افتم که باهام چیکار کرد. یاد دو نفر دیگه م یافتم که… که جونشون برای هم در می رفت اما… عشق سیاهه! مثل دنیای من…

 

بهش حق می دادم این طوری فکر کنه. مدیا به عنوان عشق اول این بچه رو نابود کرده بود. لب زدم:

 

میخوای از مفهوم عشق تو دنیای خودم برات بگم؟

 

فکر می کردم قبول نکنه و بهم هشدار بده ساکت باشم. اما برخلاف انتظارم تلخ نگاهم کرد و مثل نگاهش تلخ لب زد:

 

– عشق یعنی چی دلیار؟ عشق توی دنیای تو چه معنی ای میده؟ مثل عشق من سیاهه؟ کثیفه؟

 

 

 

 

لبخندی زدم و گفتم:

 

– باشکوهه! درخشانه. اگر بخوام عشقو به یه رنگ تشبیه کنم میگم طلایی براق! آدم وقتی عاشق میشه خیلی زیبا میشه!

مرکزیت مطلق دنیات یه دفعه از خودت میشه کسی که دوستش داری.

وقتی کسی که دوستش داری میخنده و شاده به این باور می رسی که همه چیز درسته… همه چیز سر جاشه.

هر کاری می کنی که اونم شاد باشه، خودت نارحتی؟ به جهنم! حالت بده؟ عصبی ای؟ افسرده ای؟ مهم نیست! هرکاری می کنی تا اونی که میخوایش حالش خوب باشه.

 

دقیق نگاهم می کرد و من سعی می کردم حسم رو براش تشریح کنم. نمیدونم درکم می کرد یا نه اما من همه حرفام از ته دلم بود!

که اگه نبود الان این جا نبودم!

 

– یهویی به خودت میای و میبینی با اونی که قبلا بودی صد و هشتاد درجه فرق کردی! به سبکی که اون دوست داره لباس میپوشی، غذا میخوری، حرف می زنی. مثلا به خودت میای و میبینی داری به موزیکی که اون دوست داره گوش میدی با این که قبلا ازش متنفر بودی! به خودت میای و میبینی وای پسر! اون آدم تو رو کوبیده از نو ساخته.

 

 

 

با لبخند ادامه دادم:

 

– مثلا میخوای بعد از یه روز خسته کننده کپه مرگتو بذاری ها! یهو یادش می افتی و بهش فکر می کنی. به تک تک کاراش! به تک تک حرفاش. فکر می کنی دفعه بعد که دیدیش باید چطوری رفتار کنی. خودتو سرزنش می کنی و شک میکنی نکنه حرف احمقانه ای زده باشی؟ فکر می کنی برای دفعه بعد باید چه لباسی بپوشی، چطوری آرایش کنی! لامصب ممکنه مثلا به این فکر کنی که اون سمت چپ من میشینه! ناخودآگاه به سمت چپ صورتت بیشتر می رسی و سعی می کنی اون سمتو بی نقص کنی!

 

خندیدم و گفتم:

 

– انقدر توی فکرت با فکرش بازی می کنی که به خودت میای و میبینی با یه لبخند احمقانه توی رخت خوابت سگ خواب شدی و داره آفتاب می زنه! به خودت تشر میری که بسه! بگیر بخواب! چشماتو که میبندی تصویرش میاد توی ذهنت! بی حواس میشی. دلت میخواد خودتو پرت کنی جلوی گلوله ای که داره میخوره بهش! دلت میخواد هر لحظه و هر ثانیه ات با اون بگذره دلت میخواد خودتو باهاش خفه کنی. عشق این طوریه رویین.

 

لب زد:

 

– تو همین حسو به من داری؟

 

 

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

– خجالت آوره ولی اره!

 

آهی کشید و گفت:

 

– راست میگی! دنیای تو خیلی قشنگه.

 

خواستم بگم اونی که دنیای منو قشنگ کرده خودتی اما حس کردم دیگه خیلی زیاده روی میشه. همین الانشم غرورمو له کرده بودم.

مطمئن بودم همین علاقه رو فردا می کرد نقطه ضعف و هی باهاش اذیتم می کرد.

زمزمه کرد:

 

– من حتی اون موقع ها هم حسم به مدیا این قدر رنگی نبود! طلایی براق نبود بیشتر خاکستری ای بود که به سمت سفید می رفت.

 

گفتم:

 

– شاید عشق نبوده!

 

– شاید حس تو عشق نیست!

 

خندیدم و گفتم:

 

– نمیدونم! شاید حق با توعه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا
7 ماه قبل

ای بابا کشیتید مارو خب بالاخره یه حرکتی بزنید یا اون سربازا رو از جنگل فراری بدید و از توالت بیایید بیرون یا اینکه همونجا ازدواج کنید دیگه

camellia
7 ماه قبل

امروز پارت داریم قاصدک جون?

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x