رمان هیلیر پارت 190

4.5
(65)

 

پرسیدم:

– چی میخواستی بگی؟

اما عادل جواب نداد. دوباره پرسیدم:

– هوی! عادل؟

آروم گفت:

– هیچی! فقط زنگ زدم بهت بگن بابا این جاست، یه موقع نیای خونه! حواست باشه… من دیگه باید قطع کنم.

عصبی گفتم:

– من که میدونم تو داری یه چیزی ازم مخفی می کنی! عادل! اون چی؟ اون کیه دیگه؟ چرا حرفتو…

ولی خب وسط حرفم یهویی گوشی رو قطع کرد و منو گذاشت توی خماری!
ای تو روحت مرد…

پوف کلافه ای گفتم و گوشی رو پرت کردم یه گوشه!
بابا هم دیگه شورشو در آورده بود.
نمیدونم تا کی میخواست دو دستی بچسبه به رودین و ول نکنه… نمی دونم تا کی قرار بود دنبال من بدوه برای این که پول گیرش بیاد!

گوشیمو دوباره برداشتم. این مسخره بازی باید سریع تموم می شد.
دیگه تحملشو نداشتم!

شماره اش رو گرفتم و گذاشتم دم گوشم

 

– جانم دلیار جان؟

کاش دیگه جانم و عزیزم به ریشم نمی بست. با حرص گفتم:

– این مسخره بازی قراره تا کی ادامه دار بشه عمو؟ من خسته شدم دیگه!

بی خبر از همه جا گفت:

– کدوم مسخره بازی؟

تقریبا داد زدم:

– فرزاد شرافت اومده آمریکا، جایی که من زندگی می کنم! و گیر داده که دلیار کحاست! میخواد منو برگردونه ایران و بشونه سر سفره عقد پسر کوچیکه شما!

متعجب گفت:

– شوخی می کنی؟

دیگه نتونستم! داد زدم:

– به قیافه من میاد شوخی کنم عمو؟ شوخی؟ سر بازی ای که شما راه انداختین و این پول رو پول گذاشتناتون پدر من میخواد منو به زور به عقد آدمی در بیاره که حالم ازش بهم میخوره! فکر نکنید نمی دونم شما به بابا گفتین اگه دلیار و رودین باهم ازدواج کنن میتونین دوتا شرکتتونو باهم ادغام کنید و سهام و کار و بارتون رو دوبرابر کنید! من همه چیزو می دونم!

کلافه گفت:

– اره من اینو به پدرت گفتم منتها مال خیلی وقت پیشه… وفتی فهمیدم تو علاقه ای به رودین نداری دیگه ولش کردم…. نمی فهمم چرا فرزاد هنوز درگیر این حرف منه….

پر از حرص گفتم:

من نمیدونم عمو! زنگ بزنید به بابام و این گندی که با پسر کوچیکتون به زندگی من ردین رو درست کنید! بذارید زندگیمو بکنم! اجازه بدین همین یذره آرامشی که با چنگ و دندون حفظ کردم برام بمونه! شما ایزدستا ها چرا دست از سرم بر نمی دارید؟ هان؟ چی میخواید از جون من…

عمو گفت:

– راستش دلیار یه چیزی شده که…

انقدر عصبی بودم از دستش و انقدر سگ بودم که وسط حرف زدنش گفتم:

– هیچی نمیخوام بشنوم! زنگ بزنید به رفیق شفیقتون و بگید معامله اتون فسخه… همین الان! دیوونه شدم از دستتون! اه!

و گوشی رو قطع کردم!

 

اعصابم سگی شده بود.
اینم از روزای قبل از مراسم! باید آرامش خودمو حفظ می کردم و مثل ادم توی اون جشن حاضر می شدم ولی انقدر قبلش درگیری و بدبختی برام پیش اومده بود که مطمئن بودم با اعصاب سگی قراره برم و قراره هیچی هم ازش نفهمم.

نشستم پشت پیانو و سرمو گذاشتم روی کلاویه ها که باعث شد صدای مرگ بدن!!
به خیلی چیزا فکر کرده بودم.

خیلی جوانبو سنجیده بودم و حالا مصمم بودم برای حضورم توی اون جشن…
با خودم که شوخی نداشتم…
عمده ترین دلیلم این بود که این مراسم قرار بود سر و صدای زیادی بین موزیسین های کل دنیا بکنه.

قرار بود زنده پخش بشه، خیلیا می نشستن این برنامه رو می دیدن، هر کسی که یکم از موسیقی سر در می آورد نمی تونست ازش بگذره..

و همین عمده ترین دلیلم بود!
یه امید واهی و احمقانه که شاید، شاید، شاید، شاید… شاید منو ببینه!
شاید براش مهم باشه و بتونه دلیاری رو ببینه که… زیر پاش لهش کرد….

 

میدونستم خیلی مسخره ست.
ولی نمی تونستم حتی از این یک درصد لعنتی هم بگذرم!

نه که بخوام بهش بفهمونم بعد از اون زندگی کردم و موفق شدم یا این جور دلایل…
فقط منو ببینه، یادش بیوفته که منم هستم. منم یه گوشه از این دنیام…

از دلیلای دیگه این بود که برام اعتبار می آورد.

درسته اهنگم جوری نبود که بشه رتبه بیارم و حتی تا ده نفر برتر برم بالا، ولی همین بودنم توی مراسم و اجرا کردنم خودش کلی اعتبار بود.

آهی کشیدم و به خودم گفتم این دقیقا خودِ خودِ بیچارگیه.
این که بخوای گند بزنی به اجرات، اعتبار خودت و اعتبار یه کمپانی فقط برای این که دیده بشی و به احتمال کم تر از ده درصد آدمی که اصلا گوشی و تلفن نداره اون سر دنیا ببینتت…این خود بدبختیه!

با اعتراف صریحم قلبم درد گرفته بود…
کی قرار بود خوب بشم؟
کی قرار بود یه مرده متحرک بی احساس بشم؟
اصلا تمومی داشت این جنون؟

نمیدونم چقدر گذشت، انقدر توی فکر بودم و انقدر ذهنم درگیر همه چیز بود که زمان از دستم در رفت و به خودم که اومدم هیچ کس دیگه توی ساختمون نبود. فقط من مونده بودم.

کیفمو برداشتم که برم که یه صدایی شنیدم. صدای گفتگوی دو نفر.

اهمیت ندادم و خواستم پالتومو بپوشم که یهو خشک شدم…
صدا به شدت برام آشنا بود!

 

– نمیدونم ویل، ولی به نظرم این کار اشتباهه. من تصادفا حرفاشو با کیت شنیدم… قطعه ای که قراره اجرا کنه واقعا بده.

– ما چاره ای نداریم.

– یعنی چی؟ تنها کاری که باید بکنی اینه که بهش زنگ بزنی و بگی نمیخوای توی مراسم باشه. خیلی سادست. این خیلی بهتره تا این که یه افتضاح بزرگ به بار بیاد.

صدای جیمز و ویل بود.
صدای لعنتی خودشون که داشتن پشت سر من حرف می زدن
بغض گلومو گرفت…
ویل جوابش داد:

– لعنتی میگم نمیتونم! می فهمی؟ اون نامزد اسکاره! اون کلی جایزه برنده شده. باید باشه… اون یه جورایی نماینده دیزنیه!

چقدر راحت داشتن درباره بی کفایت بودن من حرف می زدن.
کاش استعفا داده بودم!
کاش همون موقع که دیر هم نشده بود از این کمپانی می رفتم…
هر چی که می شد بهتر از این خفت بود.

– همین کافی نیست برای این که جلوی این رسوایی رو بگیریم؟ ویل من نمیدونم، من خودم یکی از کسایی یودم که پیشنهاد دادم حتما این دختر ناشناس ایرانی بیاد توی تیممون. من خودم جزء کسایی بودم که دنیال استعدادای درخشان می گشت

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x