اطلس توی حیاط سنگی بود … نشسته بود روی تخت مفروش و چراغ گرد سوز رو با دستمال تمیز می کرد . پروانه رفت به طرفش :
– خاله اطلس …
مراقب بود صداش خلوت و آرامش شب رو بهم نزنه . اطلس سرش رو بالا گرفت و نگاه بی حوصله اش رو دوخت به پروانه … انگار حالش خوش نبود .
– چی شده خاله ؟ حالت خوش نیست ؟
اطلس یک لحظه کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت و ناله ای کرد :
– سر دردم ! حالم خرابه ! … تو چی میخوای ؟
پروانه انگشتانش رو توی هم پیچوند … پرسید :
– میشه من فردا برم ملک افشاری ؟
– نه !
پروانه التماس کرد :
– خواهش می کنم ! نذر کردم سر خاک آقا بزرگم قرآن بخونم … برم و زود برگردم !
اطلس نفس تند و کلافه ای کشید … بعد دستش رو روی کتف دخترک گذاشت و از جا بلند شد .
– توی این اوضاع ؟ نمی بینی همه چی بهم ریخته ؟! … سیاوش خان عین گرگ زخمی شده … دستش به هر کی می رسه ، توی سرش می زنه ! بفهمه پات رو از چهار برجی بیرون گذاشتی …
پروانه نفس تندی کشید … خواست باز هم اصرار کنه :
– ولی من …
– گفتم نه پروانه … من صلاحت رو میخوام که می گم ! از دور قرآن بخون برای اقا بزرگت … اینقدر هم با من بحث نکن که حالم خوش نیست !
پروانه ناراضی لب فرو بست … .
اطلس باز خم شد و چراغ گرد سوز رو برداشت و قدمی به عقب رفت . انگار به سختی تعادلش رو حفظ کرده بود … پروانه زیر بازوش رو گرفت :
– خاله اطلس مریضی … برو بخواب ، اینقدر کار نکن !
– کاری نیست … این چراغ رو باید ببرم اتاق خوابِ خانم بزرگ !
یک لحظه مکث کرد … نگاه خسته اش رو تاب داد به سمت پروانه و پرسید :
– تو می بری ؟!
پروانه بی حرف چراغ رو از دستش گرفت . اطلس باز هم کف دستش رو روی پیشونیش فشرد … گفت :
– خدا خیرت بده ! من برم بخوابم … حس می کنم حتی راه رفتن سختمه !
و راه افتاد سمت پله ها … .
نگاه دلواپس پروانه چند قدمی دنبالش همراه شد … حتی گفت :
– کمکتون کنم از پله ها پایین برید ؟
اطلس با حرکت دست منصرفش کرد … بعد انگشتانش رو گرفت به دیوار و با احتیاط به راهش ادامه داد .
پروانه هم چرخید و رفت تا دستور اطلس رو اجرا کنه .
فضای داخل خونه تاریک و ساکت بود . ساعت از ده شب گذشته بود و دیگه این ساعت همه ی خانواده ی امیر افشار می خوابیدن .
پروانه پاورچین پاورچین از پشت درهای بسته عبور کرد و بعد از گذشتن از سالنِ تاریک … به پله ها رسید . از پله های مفروش هم بالا رفت … .
ظلمات مطلق طبقه ی بالا توسط باریکه ی نورِ زرد رنگی که از بین درِ دو لته ی اتاق خانم بزرگ به بیرون می تابید ، درهم شکسته شده بود .
خانم بزرگ هنوز بیدار بود ؟ …
ضربان قلب پروانه ناخودآگاه شدت گرفت … قدم هاش سست شد .
چند قدم دیگه ای مردد به جلو رفت … که صدای پچ پچه مانند خانم بزرگ رو شنید :
– دختره کم سن و ساله ! پوستش سفید و بی نقصه ! بر و رویی داره ! از همه مهم تر … زیر دست خودمون بزرگ شده !
یک لحظه سکوت … و بعد باز خانم بزرگ با لحنی نرم و چاپلوسانه ادامه داد :
– می دونم … یک دختر رعیت زاده لقمه ی دندون گیری برای تو نیست ! … ولی بسپرش به من ! درستش می کنم !
پروانه کیش و مات شده به نظر می رسید … تپش قلبش دیوانه وار شده بود . نزدیک بود پراغ گرد سوز از بین انگشتای بی رمقش پخش زمین بشه … با بدبختی خم شد و چراغ رو روی زمین گذاشت … که صدای سیاوش خان رو شنید :
– چی می گی مادر جان ؟! … منو چه به پروانه ؟!
پروانه اسم خودش رو از زبان سیاوش خان شنید … دمای بدنش افت کرد . وحشت با چنان شدتی به بدنِ بی جونش تاخت که حس کرد هر لحظه ممکنه غالب تهی کنه .
دستش رو جلوی دهانش فشرد تا نفس های تندش رو مهار کنه … و باز هم گوش کرد .
خانم بزرگ گفت :
– از گوشه و کنار به گوشم رسوندن که بهش بی میل نیستی ! … نگو تا حالا بهش توک نزدی که باورم نمی شه !
– نقل این حرفا نیست مادر جان ! من فقط … من نمی خوام مادرِ بچه ام یک رعیت زاده باشه !
– به اصالتش چی کار داری ؟ … همین که می دونی باکره است و می تونه برات دو تا توله پس بندازه …
– این کافی نیست !
– هست ! … از اصالتِ اون زنِ تهرانیت چه خیری دیدی ؟ … سیاوش ، باید دست بجنبونی تا دیر نشده !
پروانه صدای قدم های تند خانم بزرگ رو شنید … نگاه خیس و وحشت زده اش مات مونده بود به نوارِ کجِ نور که روی قالی رو رنگ تندی زده بود … باز خانم بزرگ گفت :
– خان بی وارث … مثل درخت به ریشه می مونه ! … یا شیر بی یال و کوپال ! … شیر بی یال و کوپال ابهتی نداره … اونوقت هر نره شغالی پا می ذاره به قلمروش و دندون نشون می ده !
– مادر جان …
– سیا ! … آوش ! آوش از مملکت رفته … ولی نمرده ! اگه ادریس خان از تو ناامید بشه … می فرسته سراغش !
مشت محکم سیاوش روی میز … .
– مگه من مرده باشم ! …
– تو خورشید رو دستکم گرفتی … نمی دونی چه کارایی از دست اون عفریته بر میاد ! آوش هم پسرِ همون زن کثیفه ! همین حالا هم که توی اروپا برای خودش ول می چرخه و بغل دخترای مو بور خوش می گذرونه … صاحب نیمی از این خونه و زندگیه ! وای به روزی که نتونی وارثی بیاری …
پروانه دیگه نمی تونست نفس بکشه . دو تا دستاش رو روی حفره ی دهانش می فشرد و زار می زد … حتی از فکر اینکه همسر سیاوش خان بشه ، می مرد ! … چقدر بدبخت و بی پناه بود !
باز خانم بزرگ گفت :
– پروانه رو صیغه کن ، سیاوش … تا قبل از اینکه دیر بشه ، وادارش کن برات بچه پس بندازه ! ببند دهن همه ی اونایی رو که می خوان به تو انگ بچسبونن ! سفت کن جای پاتو !