پروانه پلک های خیسش رو روی هم فشرد … اینقدر تند و بی امان گریه می کرد که مجالی برای نفس کشیدن نداشت . برای خودش انگلر سوگواری می کرد ! … بعد از ده سال ! …
ده سال قبل … درست همون روزی که مثل یک برده ی بی ارزش آورده بودنش به چهار برجی ، واقعا مرده بود … و حالا انگار تصمیم گرفته بودند دفنش کنند !
توی حجله ی دامادی سیاوش خان !
صدای هق ریزی که بی اختیار از حنجره اش خارج شد … بعد صدای خانم بزرگ :
– صدای چی بود ؟ … کسی بیرونه ؟! … اطلس !
پروانه از ترس شونه هاش بالا پرید … کمی روی زمین به عقب خزید و بعد از جا بلند شد … .
تا قبل از اینکه حضورش لو بره … چرخید و با همه ی سرعت پا به فرار گذاشت … .
مثل آهویی که در تعقیب یک گله سگ شکاری باشه … دوید و پشت سرش هم نگاه نکرد … .
***
خواب سبک و ناآرومی که تنها ساعاتی می شد ، مهمان پلک هاش شده بود … با صدای قیژِ گوشخراش باز شدن در از سرش پرید … .
چشم هاشو باز کرد و نگاه تار و بی رمقش رو دوخت به روبرو … دخترها اومده بودن توی اتاق .
سالومه گفت :
– پروانه … بیدار نمی شی ؟ می دونی ساعت چند شده ؟
زهرا پشت سرش توی اتاق اومد … دستای سرخ شده اش رو به گونه هاش چسبوند و گفت :
– دیگه جونم در اومد از بس ملافه و رخت و لباس شستم ! … انگار آب رفته توی گوشتای دستام !
بعد توجهش جلب پروانه شد … پرسید :
– چته ؟ مریضی ؟!
جلو رفت و کف زمین ، کنار تشک پروانه زانو زد و کف دستاش رو گذاشت روی پیشونی اون .
پروانه از خیسی و سردی دستای زهرا به خودش لرزید .
– تب نداری که !
– نه !
پروانه گفت … بعد وزن بدنش رو روی آرنجش انداخت و تلاش کرد سر جا بلند بشه .
سالومه هم کنار تشت زانو زد … با نگرانی توی چشم های سرخ و تب دار پروانه نگاه انداخت و گفت :
– پس چی شده ؟ … دیشب هم وقت نماز از جا بلند نشدی !
زهرا پرسید :
– عادتی ؟!
پروانه سرش رو به چپ و راست جنبوند و باز جواب قبلی رو داد :
– نه !
زهرا هووفی کشید … سالومه گفت :
– مادرم کارت داره !
– چه کاری ؟!
– خوار و بار آوردن برای مطبخ … مادرم خواست لیست رو بخونی که یه وقتی چیزی کم و زیاد نشده باشه ! … یحیی نیست !
پروانه ناله ای کرد و صورتش رو با دستاش پوشوند … .
– نمی شه نیام ؟
زهرا خنده اش گرفت :
– اگه خودت رو می زدی به مریضی … چرا ، می شد ! ولی الان دیگه نمی شه !
بعد بلند شد ، دست پروانه رو گرفت و وادارش کرد تا اون هم بلند شه .
پروانه به سختی از جا برخاست و دستی میون موهای بلندش کشید . از دیشب هنوز رمق به بدنش برنگشته بود . به سختی سر و وضعش رو مرتب کرد و کفش پوشید … و همراه زهرا و سالومه از اتاق بیرون رفت .
خدمتکارهای عمارت توی باغ پخش و پلا بودند و هر کدوم مشغول کاری . ننه مرغی در حالیکه گونی سیب زمینی روی کولش داشت و به مطبخ می برد … صداش رو بلند کرد :
– چطوری پروانه خانم ؟! … توی خواب ناز که بودی … همه کارهای سنگینو ما کردیم ! آخر به تو هم می گن خونه زاد … به ما هم می گن !
زهرا چشم هاشو به حالت اخطار آمیز برای ننه مرغی چپ کرد :
– حواست به کارت باشه !
و بعد کف دستش رو بین دو کتف پروانه کوبید :
– برو بالا ! خاله اطلس دم هشتی منتظرته !
پروانه پرسید :
– سیاوش خان خونه هستن ؟
زهرا به سرعت پاسخ داد :
– من چه بدونم ؟!
نگاه تلخ و ممتد پروانه … آخر مجبور شد اعتراف کنه :
– به نظرم با بقیه دارن صبحانه می خورن !
سالومه با دلسوزی گفت :
– نگران نباش ! مادرم هست … مراقبته !
پروانه تلخ خندید . با خوابی که خانم بزرگ براش دیده بود ، دیگه هیچ نقطه ی امنی براش وجود نداشت . چه چاره ای براش مونده بود جز اینکه به دل خطر بزنه و با ترسش رو برو بشه ؟
انگشت های لرزانش رو مشت کرد … نفسی کشید … به سمت پله ها راه افتاد … .
***
سکوت سنگین و زهرآلودی فضای اتاق صبحگاهی رو در بر گرفته بود .
همه ی اعضای خانواده پشت میز نشسته بودند و مشغول صرف صبحانه … هیچ کسی دل و دماغ شکستن سکوت رو نداشت .
خورشید فنجونش رو برداشت و جرعه ای چای نوشید و از پس لبه ی طلایی رنگ فنجون … نگاهی محتاطانه به سیاوش خان انداخت .
سیاوش خان با نگاهی رو به پایین … به ندرت چیزی می خورد … و توی فکر بود ! عمیق توی فکر !
خورشید همیشه از سکوت اون می ترسید . وقت هایی که عصبانی می شد و داد و بیداد می کرد ، می تونست بفهمه چی توی ذهنشه . ولی وقتهایی که اینطور سکوت می کرد … .
نرم پلک زد … فنجون چای رو توی نعلبکی برگردوند … و بعد با لبخندی پر ناز به سمت ادریس خان چرخید :
– این تابستون … با اجازه تون مدتی باید به تهران برم ! برای خرید جهیزیه ی آهو جانم ناچارم !