به سختی می تونست جلوی گریه اش رو بگیره . به سمت حوضچه ی لاجوردی رفت … پاش رو توی آب گرم و زلال گذاشت … و بعد توی آب نشست .
موج های کوتاه آب … بوسه های نرم و پر محبتی بودند که به بدنِ به تاراج رفته اش تسکین می دادند !
کمرش رو به دیوار کاشی کاری شده چسبوند ، سرش رو کمی عقب گرفت و چشم هاشو بست . سعی کرد آروم باشه … چیزی که خداوند براش در نظر گرفته بود رو باید می پذیرفت ! … مثل همیشه که پذیرفته بود ! … ولی … اینبار …
باز هم قطرات اشک روی صورتش جریان گرفتند .
در حال و هوای خودش غرق بود که صدای پاهایی رو شنید . فکر کرد سالومه برگشته پیشش . هول و دستپاچه … اول پشت دستاشو روی گونه های خیس اشکش کشید … و بعد مشت آبی توی صورتش ریخت .
بعد سر چرخوند به سمت ورودی و بعد … زهرا رو دید !
یک لحظه خشکش زد … و بعد …
– تو اینجا … چیکار می کنی ؟
زبانش لکنت بی اهمیتی داشت . زهرا قدمی بهش نزدیک شد .
– پروانه … حالت خوبه ؟!
پروانه صورتش رو درهم کشید … انگار چیز نفرت انگیزی شنیده بود . خشم ذره ذره مثا سمی مهلک به خونش وارد می شد و گرمش می کرد . نگاهش رو از زهرا گرفت و گفت :
– برو بیرون !
زهرا تقریبا به التماس افتاد :
– پروانه … یک لحظه گوش بده !
– اصلا نمیخوام بشنوم ! برو از اینجا بیرون !
– چرا فکر کردی من فرار تو رو به ارباب زاده لو دادم ؟
پروانه منزجر و خشمگین پاسخ داد :
– چرا ؟ … چرا ؟! … چون اون می دونست که من میخوام فرار کنم ! … چون دم پنجره ی اتاقش ایستاده بود و نگاهم می کرد ! … چون تو … کسی بودی که اول مخالفم بودی و بعد کلید رو بهم دادی !
– اینا دلیل نمی شه که …
– معلومه که دلیل می شه ! معلومه ! … تو باعث شدی من حس یک حیوونِ شکار شده رو داشته باشم ! باعث شدی تا پای زنده بگور شدن برم ! تو …
زهرا هق هق کرد … واقعا به گریه افتاده بود !
– پروانه جان … من دوستت هستم ! من هیچوقت نمی خوام که به تو آسیبی برسه ! همیشه …
پروانه ازش رو چرخوند :
– برو بیرون !
زهرا زار می زد … هیچ حرف واقعا قانع کننده ای برای تبرئه ی خودش نداشت . فقط امیدش به این بود که با گریه هاش قلب پروانه رو نرم کنه . ولی پروانه نمی تونست … عصبی بود … بی حوصله … زخم خورده ! صدلی گریه های زهرا حالش رو بدتر می کرد . با کلافگی گفت :
– برو بیرون زهرا ! برو بیرون !
پروانه باز هم عجز و لابه کرد :
– من باور نمی کنم پروانه … که تو اینقدر با من سرد باشی ! … تو خیلی مهربونی ! … تو یه روز بلاخره حرفامو می فهمی !
پروانه پلک هاشو عصبی و بی قرار روی هم فشرد … حس خفگی داشت ! … فکر می کرد هر لحظه ممکنه کنترل خودش رو از دست بده و مثل دیوانه ها شروع کنه به جیغ زدن … که صدای هاله رو شنید :
– مشکل شنوایی داری دختر جون ؟! … چند بار پروانه خانم باید یه جمله رو تکرار کنه برات ؟ … برو بیرون !
شونه های پروانه توی آب بالا پرید … و زهرا عین برق عقب رفت . نگاه هر دوشون کشیده شد به سمت ورودی گرمابه … جایی که هاله ایستاده بود … .
با پیراهنِ بلند بنفش رنگ و موهای حلقه شده … و نگاهی متکبر و بی حوصله .
با حرکت سر به پشت سرش اشاره کرد :
– برو بیرون !
زهرا نگاه گیجی به پروانه انداخت … بعد سعی کرد چیزی بگه :
– چش … چشم خانم !
و بعد به سرعت اونجا رو ترک کرد … .
پروانه می دونست … از تجربه ی مکالمه ی قبلی که با این زن داشت … انتظار صحبت خوشی نداشت !
نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت . صدای تق تق صندل های هاله … که بهش نزدیک می شد … سکوت رو بهم زده بود .
پروانه با سر پایین انداخته … انگشتانش رو زیر آب مشت گرفت . حس بدی داشت ! از کبودی بدنش … از سوختگی روی سینه اش … از فکر اینکه مردی رو با این زن شریکه … .
بی اختیار کمی بیشتر بدنش رو زیر آب پنهان کرد .
هاله لحظه ای ایستاد بالای سرش :
– خوبی ؟!
سکوت پروانه … هاله آه سردی کشید و بعد روی لبه ی حوضچه نشست .
پروانه انتظار این حرکت رو نداشت … بی اختیار کمی خودش رو عقب کشید .
بعد هاله گفت :
– من … متاسفم !
به نوعی پروانه انتظار شنیدن این جمله رو نداشت … فقط نگاه دوخت به هاله … و هاله دستش رو روی شونه ی لخت اون گذاشت .
– می دونم … چه زجری کشیدی !
حرف زدن سختش بود … بغض بیخ گلوش داشت می تپید … شونه ی پروانه رو بین انگشتانش فشرد و باز گفت :
– من نباید … اون حرفا رو می زدم ! می دونم ترسوندمت ! … می دونم … سیا چه جور آدمیه !
پلک های پروانه می سوخت … دنیا توی اشک های نریخته اش غوطه ور بود . به سختی گفت :
– هاله خانم …
و اولین قطره ی اشک روی گونه اش فرو لغزید . هاله گفت :
– منم یه روزی همه ی درد تو رو تجربه کردم ! فقط هیجده ساله بودم … دلم با سیا نبود ! … اصلا نمی شناختمش ! … اون منو توی یک مهمونی دیده بود و … من هیچوقت پدرم رو نمی بخشم … به خاطر اینکه منو به سیاوش داد !
چند لحظه سکوت … و چند نفس عمیق . پروانه دست خیسش رو روی دست هاله گذاشت و به نشونه ی همدردی فشرد . هاله اضافه کرد :
– می ترسیدم ازش ! باکره بودم … خیلی کاراشو نمی تونستم برای خودم هضم کنم ! … درد می کشیدم … گریه می کردم …
باز چند لحظه سکوت … با تمام تلاش مقاومت می کرد تا بغضش درهم نشکنه … بعد خندید .
– ولی خوبیش اینه … بعد مدتی هم عادت کردم ! … تو هم عادت می کنی !