و بعد بلاخره به گریه افتاد .
نگاه خیسش چرخید روی بدن پروانه … بیشتر روی سینه هاش که زیر آب بود ، مکث کرد .
– خانم بزرگ می گفت … تو رو هم سوزونده !
پروانه از شرم لرزید … دستهاش رو جلوی سینه اش چلیپا کرد و کمی بیشتر در آب فرو رفت . نگاه پر درد هاله کشیده شد روی صورتش … .
– شاید فکر کردی تو اولین نفری هستی که این کارو باهاش کرده ! … نه … نه پروانه ! ببین …
دستش رفت به سمت پیراهنش … انگشتان لرزانش با حالتی هیستریک بند یقه اش شد و شروع کرد به باز کردن دکمه ها ...
– من چند تا از این نشونه ها دارم ! … ببین … یکی درست وسط تخت سینه امه ! …
و جای سوختگی رو به پروانه نشون داد . قلب پروانه ریش شد … نمی تونست نگاهش رو از اون قسمت پوست زشت و چروکیده ی هاله برداره … تا اینکه هاله اونو پوشوند و دکمه های یقه اش رو دوباره بست .
– زهرا رو سرزنش نکن ! کلید رو من بهش دادم … برای اینکه فرار کنی … ولی نمی دونم سیا از کجا می دونست !
دو سه قطره اشکی که روی صورتش فرو لغزیده بود رو پاک کرد … و با نفس عمیقی دوباره شخصیت متکبر و بی تفاوت خودش رو گرفت . از روی لبه ی حوضچه بلند شد … باز هم خواست چیزی بگه :
– بهرحال … من فکر کردم بهتره بدونی که …
و صدایی که از بیرون بلند شد …
صدای جیغ و داد … انگار کسی داشت شیون می کرد !
– صدای چیه ؟!
پروانه گفت :
– خانم بزرگ داره جیغ می زنه ؟!
هاله نگاه پر تردیدی بهش انداخت … زیاد مطمئن نبود ، ولی گفت :
– به گمونم !
یک لحظه مکث کرد و با دقت به صداهای بیرون گوش داد … ولی چیزی نفهمید . باز گفت :
– برم ببینم چه خبره !
و به سمت در رفت . اما هنوز سه چهار قدمی بیشتر جلو نرفته بود … که سالومه عین فشنگ خودش رو توی گرمابه انداخت .
حالت نگاهش … لرزش بدنش …
قلب پروانه تند تپید .
– چی شده سالومه ؟ سر و صداهای بیرون برای چیه ؟!
سالومه خواست چیزی بگه :
– خانم جان …
و بعد پقی زد زیر گریه !
قلب پروانه حتی تندتر تپید . هاله بی حوصله بهش توپید :
– جون به سرم کردی دختر ! بگو چی شده ؟!
– خانم جان … سیاوش خان …
– سیاوش خان …چی ؟!
– الان خبر آوردن … گفتن توی جاده ی ملک افشاریه پیداشون کردن ! توی ماشینشون … ! … میگن … ارباب زاده رو با تیر زدن ! می گن ارباب زاده رو کشتن !
***
**
یک ماه بعد :
سیاوش خان مرده بود ! … یک ماه قبل به قتل رسیده بود … و پروانه نمی دونست باید خوشحال باشه یا ناراحت … .
ایستاده بود در آستانه ی اتاقش … و به منظره ی غم انگیز عمارت نگاه می کرد که با پارچه های سیاهِ عزا داری پوشیده شده بود … و صدای سکوتی که همه جا رو قبضه داشت … .
حس عجیبی مثل تکه ابرهای سبک و سرد دور سرش شناور بودند … اندوه و همزمان … ناباوری !
سیاوش خان … شوهرش ! مردِ بدِ تمام این سالها … حالا نبود ! مردی که در نظرش یک هیولای به تمام معنا بود … شکست ناپذیر و نامیرا به نظر می رسید … دستش از پروانه کوتاه بود ! … دستش از همه چیز کوتاه بود !
پلک های سوزانش رو روی هم فشرد و نفس های عمیق کشید .
فکر کرد به وضعیت اسفبار خانواده ی امیر افشار … که انگار به خاک سیاه نشسته بودند !
ادریس خان که در ناتوانی و آلزایمر دست و پا می زد و هنوز گاهی سراغ سیاوش رو می گرفت . هاله و آهو که گریه می کردند و گریه می کردند … و گریه هاشون تمومی نداشت ! … و خانم بزرگ که عین یک جسدِ بی حس و درک توی بستر افتاده بود … .
مهمانها برای عرض تسلیت مدام به چهار برجی رفت و آمد داشتند ، ولی هیچ میزبانی براشون نبود .
خورشید و فرخ سعی می کردند کارها رو راست و ریس کنند … ولی همه می دونستند که اونها امیر افشار نیستند !
خانواده ی امیر افشار از هم پاشیده بود ! نابود شده بود … و شاید تنها امید به بقاشون … پسرِ بدنام و قاتلی بود که داشت برمی گشت به ایران !
وقتی دوباره پلک از هم باز کرد … سالومه رو دید که پایین پله ها ایستاده بود و با دست بهش علامت می داد .
– پروانه ! بیا … بیا !
پروانه به سرعت دامنش رو جمع کرد و از پله ها پایین دوید . سالومه به سرعت دستش رو گرفت و اونو کشید نزدیک به خودش .
– چی شده سالومه ؟ چه خبره ؟!
– یکی اومده عمارت … مهمونِ خورشید خانم و آقا فرخه !
پروانه با تردید گفت :
– خب …
اون روزها چهار برجی پر از رفت و آمد آدم هایی بود که برای عرض تسلیت می اومدن … مهمان داشتن چیز عجیبی نبود !
سالومه گفت :
– به نظرم پلیسه ! از طرف شهربانی اومده ! … میفهمی چی میگم ؟!
پروانه سرش رو تکون داد … مهمانی از طرف شهرداری ! حتما در مورد قاتلِ سیاوش خان خبری آورده بود !
قلبش گاپ گاپ تپیدن گرفت . پرسید :
– کی باهاشه ؟ ادریس خان ؟ هاله ؟
– هیشکی ! فقط خورشید خانم و فرخ خان !
پروانه نفس تندی کشید . مرگ سیاوش خان برای تنها کسانی که هیچ اهمیتی نداشت … همین دو نفر بود ! … و پروانه هیچ حس خوبی به این دو نفر نداشت ! گفت :
– بهتره برم سر و گوشی آب بدم !