دست سالومه رو گرفت … بعد هر دو به سمت مهمانخانه دویدند … .
هوای سرد و منجمدِ پاییزی به گونه های پروانه سیلی می زد و نفسش رو می سوزوند .
ارسی های رنگارنگِ مهمانخانه چفت و بست شده بودند . یادش اومد که یک زمانی توی این مهمونخونه هیچ صدایی به غیر از صدای خنده و شادی و پیانو نواختن آهو به گوش نمی رسید … ولی حالا …
هر دو وارد عمارت شدند . سالومه به خاطر مسافتی که دویده بود ، نفس نفس می زد … برای اینکه صداش به داخل مهمونخونه نرسه … گوشه ی روسریشو جلوی دهانش گرفت .
پروانه با قدم های آهسته و سبک پشت در رفت … در به اندازه ی کف دستی باز بود . می تونست از اون زاویه مردی رو ببینه که کت و شلوار خاکستری و موقری به تن داشت و حرف می زد … صداش اندکی نامفهوم بود .
کلافه پلکاشو روی هم فشرد … چرخید سمت سالومه و پچ زد :
– هیچ کسی نیست که صداش کنی ؟ خانم بزرگ ؟ هاله خانم ؟ … حتی آهو !
– آهو خانم نیست … خونه ی توران خانم رفتن ! هاله خانم هم یک ساعت پیش قرص خوردن و خوابیدن !
– برو بیدارش کن ! برو !
سالومه دوید از پله ها بالا تا خودش رو به اتاق هاله برسونه … . پروانه باز برگشت سمت در … گوش خوابوند و تلاش کرد بشنوه صداهاشون رو .
صدای خورشید خانم خیلی واضح بود … صاف ، مغرور و محکم :
– البته … آوش خان خیلی زود برمی گردن به ایران ! همه چی رو دست می گیرن … و این ماجرا رو !
بعد فرخ چیزی گفت … پروانه نفهمید چی ! … و بعد صدای مردی غریبه ، بازپرس پرونده :
– حتما ! حتما ! … ضرورتِ کشف این معما و پیدا کردن قاتل … چیزی هست که حتی به پایتخت رسیده ! مطمئن باشید خیلی زود …
باز صداش از حرارت افتاد … کلماتش ناواضح شد .
قلب پروانه درست بیخ گلوش می تپید ! … حس ناخوشی داشت ! … بازپرس گفت :
– خارج از شهر بوده ! … طبق نظر کارشناسامون ، ماشین با جبر و تهدید متوقف نشده ! گلوله هایی که به بدنشون اصابت کرده ، متعلق به سه اسلحه بوده … یعنی قتل به صورت گروهی اتفاق افتاده !
باز جملاتی ناواضح … و بعد فرخ با لحنی ملال آور و بی حوصله گفت :
– کار هر کسی می تونه باشه ! هر کسی که سیاوش خان رو می شناخت … انگیزه ی قتلش رو داره ! متاسفانه ایشون سبک زندگی عجیبی داشتن !
پروانه چیزی رو که می شنید ، باور نمی کرد ! این لحن فرخ و خورشید … کلماتی که به کار می بردند … اینکه اینطور بی اهمیت جلوه می دادند قتل سیاوش خان رو …
قتل یک امیر افشار !
این درست نبود ! پروانه می فهمید که درست نیست ! هیچ دل خوشی از شوهرِ مرده اش نداشت … ولی فکر می کرد اینکه کاری نکنه ، بی معناست !
نگاهی به پلکان انداخت و ناامید از اومدن هاله … نفس عمیقی کشید و در دو لته ی مهمونخونه رو باز کرد … .
با ورودِ ناگهانیش … هر سه نفر ، خورشید خانم و فرخ و بازپرس ، به سمتش سر چرخوندند … .
پروانه ناباوری و بهت رو توی چشمای خورشید دید … انگار داشت از خودش می پرسید ، این حشره ی بی ارزش ایتجا چی میخواد ! … ولی اعتنا نکرد .
– خیلی خوش اومدین ، آقا !
فرخ به خودش اومد و اونو معرفی کرد :
– ایشون بیوه ی ارباب زاده هستن !
خورشید نیشخندی پر تحقیر و خشن زد :
– در واقع … صیغه ی چند روزه شون !
پروانه حالتی به خودش گرفت ، انگار که این طعنه براش پشیزی اهمیت نداشته … و برای بازپرس هم مهم نبود ... چون به احترام پروانه سر جا ایستاد و گفت :
– تسلیت میگم خانم ! بنده حکمتی ، مامور پیگیری پرونده ی قتل جناب امیر افشار هستم !
پروانه لبخند ضعیفی زد :
– بفرمایید … راحت باشید لطفا !
و خودش هم رفت و روی مبلی نشست … سعی می کرد توجهی به نگاه ناباور و در عین حال خشمگینِ خورشید نکنه .
– خبر تازه ای شده در مورد قتل ؟
– خب … متاسفانه خیر ! فقط نظر کارشناسان در مورد صحنه ی وقوع جرم که …
خورشید با تمسخر میون کلامش دوید :
– که قطعا پروانه جان اون نظرات رو از پشت در شنیدن !
پروانه نگاه مطلقا بی اعتنایی به خورشید انداخت … .
این زن سعی داشت چی رو نابود کنه ؟ غرورش رو ؟ … چیزی که دیگه وجود نداشت !
حکمتی گفت :
– در واقع امیدوار بودم بتونم سر نخ هایی از خانواده ی مرحوم امیر افشار به دست بیارم !
– در مورد چی ؟
– قاتل ! … اینکه به نظرتون چه کسی یا کسانی انگیزه ی این کار رو داشتن …
– متوجهم ! ولی به نظرم اگر با افرادی صحبت کنید که به مرحوم امیر افشار بیشتر نزدیک بودند ، بهتر به نتیجه برسید ! منظورم ارباب ادریس … یا مادرشون … یا همسرشون …
پلک هاشو یک لحظه ی کوتاه روی هم فشرد و به سرعت تصحیح کرد :
– همسر اولشون !
حکمتی گفت :
– نظر خودِ شما چیه ، خانم ؟ این اواخر ازشون نشنیدین که با کسی درگیری داشته باشن ؟ … یا … هر مدل اختلافی !
پروانه چند ثانیه ای فکر کرد … . به نظرش حرف فرخ در مورد سیاوش درست بود ! سیاوش اینقدر مغرور و متکی به قدرت خانوادگیش بود که از له کردن هیچ کسی ابا نداشت … حتی از این کار لذت می برد ! آدم ها برای قتل چنین شخصی هزار دلیل داشتند ! …
ولی بعد … ناگهان فکری در سرش درخشید ، مثل لبه ی تیز و برّنده ی خنجری … بندی رو در دلش پاره کرد … ! …
پدرش ، احد ! چند ماه قبل عمه جواهر گفته بود شایعاتی در مورد برگشتنش هست … و حالا …
از فکر این اتفاق به نفس نفس افتاد … صورتش داغ شد . نگاه هراس آلودی به حکمتی انداخت … انگار می ترسید اون افکارش رو از پشت جمجمه اش ببینه !
– نمی دونم ! … خورشید خانم درست گفتن … من فقط چند روز همسرشون بودم !
با باز شدن در … و ورود هاله به مهمونخونه … پروانه از خدا خواسته از جا پرید . فکر کرد حالا می تونه اونجا رو ترک کنه !
هاله مشغول احوالپرسی با حکمتی شده بود … که پروانه آهسته و بدون جلب توجه از مهمونخونه خارج شد .
سالومه پشت در ایستاده بود. … انتظارش رو می کشید .
– نگفته بودی خودت میری داخل ! …
پروانه مچ دست اون رو گرفت و گفت :
– سالومه … بیا !
و اونو کشید دنبال خودش … و از در مهمونخونه فاصله داد .