رمان پروانه ام پارت ۳۰

4.5
(50)

 

 

– چی شده پروانه ؟ چی می گفتن بهم ؟!

 

پروانه کاملا مقابل سالومه ایستاد … در حالیکه تلاش می کرد وحشت صداشو پنهان کنه ، گفت :

 

– باید یه کاری برام بکنی !

 

– چی ؟

 

– می دونی به خاطر شرایطی که پیش اومده … فعلا نمی تونم از چهار برجی خارج بشم ! … ولی من … احتیاج دارم که عمه جواهرم رو ببینم !

 

سالومه با دهانی نیمه باز نگاه دوخته بود بهش … انگار متوجه نشده بود چی شنیده ! پروانه کلافه پلک هاشو روی هم فشرد :

 

– باید بری ملک افشاریه … عمه ام رو پیدا کنی ، بهش بگی بیاد به دیدنم !

 

– ولی … پروانه … نمیشه !

 

– چرا نمیشه ؟!

 

– اون نمی تونه بیاد اینجا … قدغنه ! سیاوش خان قدغن کردن که …

 

پروانه با لحنی خشن میون کلامش دوید :

 

– سیاوش خان حالا مرده !

 

بلافاصله از چیزی که گفته بود ، پشیمون شد . نگاهش رو از چشم های مبهوت سالومه گرفت و سرش رو پایین انداخت . بعد سعی کرد توضیحی بده :

 

– تو متوجه نیستی سالومه ! من اگه مجبور نبودم … هیچوقت …

 

با صدای باز شدن در مهمونخونه … حرفش رو نیمه تمام رها کرد . هر دو سر چرخوندن به عقب … .

 

 

 

خورشید از مهمونخونه بیرون اومد و به سمتشون رفت . با اون قامت صاف و بلند و لباس مشکیِ پولک دوزی شده … و دست هایی که خیلی با وقار روی هم قرار گرفته بودند … پروانه رو به یاد کلئوپاترای افسانه ای می انداخت !

 

همون اندازه خطرناک و قدرتمند !

 

در سه قدمی پروانه ایستاد … نگاه متکبرش رو به چشم های اون دوخت … بعد لبخند زد .

 

پروانه بلافاصله فهمید که قراره چیزهای بدی بشنوه !

 

– درست متوجه نشدم پروانه جان ! … شما … توی مهمونخونه … به من طعنه زدی ؟!

 

قلب پروانه گاپ گاپ تپیدن گرفت … دستش بی اختیار مشت شد .

 

– چه طعنه ای خانوم ؟!

 

– اینکه به آقای حکمتی گفتی باید با کسانی حرف بزنن که به سیاوش نزدیک تر بودن …

 

باز لبخندی زد … بعد انگشت اشاره اش رو روی تخت سینه اش فرود آورد .

 

– من … به سیاوش خان نزدیک نبودم ؟! … من مادرش بودم !

 

پروانه بزاق دهانش رو قورت داد … بعد تمام دل و جراتش رو جمع کرد و گفت :

 

– متوجهم ! … به همون اندازه که من همسرشون بودم !

 

خورشید برای لحظاتی چیزی نگفت … ولی نگاهش حالتی گرفت ، انگار می خواست به پروانه حمله کنه ! نفسی کشید … و نفس دیگه ای … ! … و بعد یک قدم جلوتر رفت .

 

– مثل اینکه اشتباهی رخ داده ! فقط برای اینکه سیاوش خان یک بار افتخار داده و باهات خوابیده … دلیل نمیشه که تو جایگاهت رو از یاد ببری و پاتو از گلیمت درازتر کنی !

 

پروانه موجی از حالت تهوع و نفرت رو در درون خودش احساس می کرد ! دوست داشت صداش رو بالا ببره و داد بزنه که از سیاوش متنفره ! از خورشید متنفره ! اصلا از همه ی امیر افشارها متنفره … و در برابرشون به دنبال هیچ جایگاهی نیست ! …

 

– من …

 

– هیس !

 

انگشت اشاره ی خورشید … با اون انگشترِ یاقوتِ بزرگش … به نشونه ی سکوت در هوا معلق موند . باز یک قدم دیگه جلو اومد :

 

– هیچی نگو ! … تا وقتی که بهت اجازه ندادم … حرف نزن !

 

 

پروانه لبهاشو روی هم فشرد … خورشید ادامه داد :

 

– بدون اجازه … وارد هیچ اتاقی نشو ! … در مورد هیچ مسئله ای که به خانواده ی امیر افشار مربوطه ، دخالت نکن ! … اصلا بدون اجازه ی من نفس نکش !

 

پروانه خیلی به سختی می تونست نفس بکشه . از روی شونه های صاف و لاغر خورشید ‌… سالومه رو می دید که بغض کرده بود و عین بید می لرزید !

 

خورشید باز هم یک قدم جلو اومد … و اینبار رخ به رخ پروانه ایستاد … گفت :

 

– دیگه هم هیچوقت … هیچوقت جرات نکن توی چشمام نگاه کنی ! … واگرنه میدم از کاسه درشون بیا…

 

نتونست جمله اش رو تکمیل کنه … پروانه ناگهان چشم هاشو دوخت بهش … .

 

خورشید لال شد !

 

نگاه پروانه … رک و لجوج و پر خشم … خیره موند توی چشم های ناباور خورشید !

 

اثر نگاهش مثل صاعقه ای بود که خورشید رو در جا خشک کرد !

 

انتظار این نگاه رو نداشت ! قدرت مقابله باهاش رو نداشت ! مستاصل به تمام معنا بود !

 

پروانه بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ، چرخید و به سمت در رفت و از اونجا خارج شد … . پشت سرش سالومه تقریبا دوید و فرار کرد .

 

خورشید نفس عمیقی کشید … انگار تازه تونسته بود سرش رو از توی آب در بیاره !

 

باز نفس عمیق دیگه ای … و بعد به لبه ی کنسولِ چوبی تکیه زد و دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت .

 

***

 

خانم بزرگ باز هم حالش بد شده بود !

 

بعد از مرگ سیاوش ، تبدیل شده بود به یک جسدِ به تمام معنا ! بیشتر ساعات روز رو توی تختش می گذروند … به سختی غذا می خورد . تا جایی که می تونست حرف نمی زد .

 

بعد ناگهان از جا می پرید … شروع می کرد به جیغ زدن ! چنگ می زد به تخت سینه اش و گردنش … مثل آدمی که در حال خفه شدن باشه و برای جرعه ای نفس التماس کنه … .

 

صدای جیغ هاش باز هم توی تمام چهار برجی پیچیده بود :

 

– سیاوش ! سیاوش ! سیاوش !

 

پروانه هراسون از پله ها بالا دوید . می دونست همیشه دو سه نفری هستند تا خانم بزرگ رو مهار کنند … ولی وقتی این حملات عصبی بهش دست می داد ، هر چی آدمای بیشتری دور و برش می بودند ، بهتر بود !

 

خودش رو به اتاق خانم بزرگ رسوند … .

 

اون رو دید که وسط بسترش نشسته بود و شیون می کرد . هاله و اطلس شونه هاش رو گرفته بودند … سعی می کردند کنترلش کنند .

 

هاله اونو دید :

 

– پروانه ! … لیوان آب رو برام بیار ! زود باش !

 

پروانه لیوان آب خنک رو از روی میز برداشت و به سرعت به هاله سپرد . هاله سعی کرد خانم بزرگ رو وادار کنه تا کمی آب بنوشه … خانم بزرگ با خشم کوبید زیر دستش .

 

– دستت رو بکش ! لعنتی ها ! شماها خوشحالید که سیاوش مرده !

 

نگاهش بین هاله و پروانه چرخید … باز صبعانه داد کشید :

 

– شماها همه تون خوشحالید ! عزا دار نیستید ! همه تون توی دلتون می خندین !

 

این اولین باری نبود که خانم بزرگ اونها رو به شاد بودن متهم می کرد … گوش های پروانه دیگه عادت کرده بود !

 

به سمت پنجره رفت و بازش کرد … هوای سرد و مرطوب داخل وزید و هوای گرفته ی اتاق رو که بوی شمع و دوا و بخور می داد رو کمی تغییر داد .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x