– چی شده پروانه ؟ چی می گفتن بهم ؟!
پروانه کاملا مقابل سالومه ایستاد … در حالیکه تلاش می کرد وحشت صداشو پنهان کنه ، گفت :
– باید یه کاری برام بکنی !
– چی ؟
– می دونی به خاطر شرایطی که پیش اومده … فعلا نمی تونم از چهار برجی خارج بشم ! … ولی من … احتیاج دارم که عمه جواهرم رو ببینم !
سالومه با دهانی نیمه باز نگاه دوخته بود بهش … انگار متوجه نشده بود چی شنیده ! پروانه کلافه پلک هاشو روی هم فشرد :
– باید بری ملک افشاریه … عمه ام رو پیدا کنی ، بهش بگی بیاد به دیدنم !
– ولی … پروانه … نمیشه !
– چرا نمیشه ؟!
– اون نمی تونه بیاد اینجا … قدغنه ! سیاوش خان قدغن کردن که …
پروانه با لحنی خشن میون کلامش دوید :
– سیاوش خان حالا مرده !
بلافاصله از چیزی که گفته بود ، پشیمون شد . نگاهش رو از چشم های مبهوت سالومه گرفت و سرش رو پایین انداخت . بعد سعی کرد توضیحی بده :
– تو متوجه نیستی سالومه ! من اگه مجبور نبودم … هیچوقت …
با صدای باز شدن در مهمونخونه … حرفش رو نیمه تمام رها کرد . هر دو سر چرخوندن به عقب … .
خورشید از مهمونخونه بیرون اومد و به سمتشون رفت . با اون قامت صاف و بلند و لباس مشکیِ پولک دوزی شده … و دست هایی که خیلی با وقار روی هم قرار گرفته بودند … پروانه رو به یاد کلئوپاترای افسانه ای می انداخت !
همون اندازه خطرناک و قدرتمند !
در سه قدمی پروانه ایستاد … نگاه متکبرش رو به چشم های اون دوخت … بعد لبخند زد .
پروانه بلافاصله فهمید که قراره چیزهای بدی بشنوه !
– درست متوجه نشدم پروانه جان ! … شما … توی مهمونخونه … به من طعنه زدی ؟!
قلب پروانه گاپ گاپ تپیدن گرفت … دستش بی اختیار مشت شد .
– چه طعنه ای خانوم ؟!
– اینکه به آقای حکمتی گفتی باید با کسانی حرف بزنن که به سیاوش نزدیک تر بودن …
باز لبخندی زد … بعد انگشت اشاره اش رو روی تخت سینه اش فرود آورد .
– من … به سیاوش خان نزدیک نبودم ؟! … من مادرش بودم !
پروانه بزاق دهانش رو قورت داد … بعد تمام دل و جراتش رو جمع کرد و گفت :
– متوجهم ! … به همون اندازه که من همسرشون بودم !
خورشید برای لحظاتی چیزی نگفت … ولی نگاهش حالتی گرفت ، انگار می خواست به پروانه حمله کنه ! نفسی کشید … و نفس دیگه ای … ! … و بعد یک قدم جلوتر رفت .
– مثل اینکه اشتباهی رخ داده ! فقط برای اینکه سیاوش خان یک بار افتخار داده و باهات خوابیده … دلیل نمیشه که تو جایگاهت رو از یاد ببری و پاتو از گلیمت درازتر کنی !
پروانه موجی از حالت تهوع و نفرت رو در درون خودش احساس می کرد ! دوست داشت صداش رو بالا ببره و داد بزنه که از سیاوش متنفره ! از خورشید متنفره ! اصلا از همه ی امیر افشارها متنفره … و در برابرشون به دنبال هیچ جایگاهی نیست ! …
– من …
– هیس !
انگشت اشاره ی خورشید … با اون انگشترِ یاقوتِ بزرگش … به نشونه ی سکوت در هوا معلق موند . باز یک قدم دیگه جلو اومد :
– هیچی نگو ! … تا وقتی که بهت اجازه ندادم … حرف نزن !
پروانه لبهاشو روی هم فشرد … خورشید ادامه داد :
– بدون اجازه … وارد هیچ اتاقی نشو ! … در مورد هیچ مسئله ای که به خانواده ی امیر افشار مربوطه ، دخالت نکن ! … اصلا بدون اجازه ی من نفس نکش !
پروانه خیلی به سختی می تونست نفس بکشه . از روی شونه های صاف و لاغر خورشید … سالومه رو می دید که بغض کرده بود و عین بید می لرزید !
خورشید باز هم یک قدم جلو اومد … و اینبار رخ به رخ پروانه ایستاد … گفت :
– دیگه هم هیچوقت … هیچوقت جرات نکن توی چشمام نگاه کنی ! … واگرنه میدم از کاسه درشون بیا…
نتونست جمله اش رو تکمیل کنه … پروانه ناگهان چشم هاشو دوخت بهش … .
خورشید لال شد !
نگاه پروانه … رک و لجوج و پر خشم … خیره موند توی چشم های ناباور خورشید !
اثر نگاهش مثل صاعقه ای بود که خورشید رو در جا خشک کرد !
انتظار این نگاه رو نداشت ! قدرت مقابله باهاش رو نداشت ! مستاصل به تمام معنا بود !
پروانه بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ، چرخید و به سمت در رفت و از اونجا خارج شد … . پشت سرش سالومه تقریبا دوید و فرار کرد .
خورشید نفس عمیقی کشید … انگار تازه تونسته بود سرش رو از توی آب در بیاره !
باز نفس عمیق دیگه ای … و بعد به لبه ی کنسولِ چوبی تکیه زد و دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت .
***
خانم بزرگ باز هم حالش بد شده بود !
بعد از مرگ سیاوش ، تبدیل شده بود به یک جسدِ به تمام معنا ! بیشتر ساعات روز رو توی تختش می گذروند … به سختی غذا می خورد . تا جایی که می تونست حرف نمی زد .
بعد ناگهان از جا می پرید … شروع می کرد به جیغ زدن ! چنگ می زد به تخت سینه اش و گردنش … مثل آدمی که در حال خفه شدن باشه و برای جرعه ای نفس التماس کنه … .
صدای جیغ هاش باز هم توی تمام چهار برجی پیچیده بود :
– سیاوش ! سیاوش ! سیاوش !
پروانه هراسون از پله ها بالا دوید . می دونست همیشه دو سه نفری هستند تا خانم بزرگ رو مهار کنند … ولی وقتی این حملات عصبی بهش دست می داد ، هر چی آدمای بیشتری دور و برش می بودند ، بهتر بود !
خودش رو به اتاق خانم بزرگ رسوند … .
اون رو دید که وسط بسترش نشسته بود و شیون می کرد . هاله و اطلس شونه هاش رو گرفته بودند … سعی می کردند کنترلش کنند .
هاله اونو دید :
– پروانه ! … لیوان آب رو برام بیار ! زود باش !
پروانه لیوان آب خنک رو از روی میز برداشت و به سرعت به هاله سپرد . هاله سعی کرد خانم بزرگ رو وادار کنه تا کمی آب بنوشه … خانم بزرگ با خشم کوبید زیر دستش .
– دستت رو بکش ! لعنتی ها ! شماها خوشحالید که سیاوش مرده !
نگاهش بین هاله و پروانه چرخید … باز صبعانه داد کشید :
– شماها همه تون خوشحالید ! عزا دار نیستید ! همه تون توی دلتون می خندین !
این اولین باری نبود که خانم بزرگ اونها رو به شاد بودن متهم می کرد … گوش های پروانه دیگه عادت کرده بود !
به سمت پنجره رفت و بازش کرد … هوای سرد و مرطوب داخل وزید و هوای گرفته ی اتاق رو که بوی شمع و دوا و بخور می داد رو کمی تغییر داد .