برگشت و چنان نگاهی به مادرش انداخت … که خورشید بی لختیار یک قدم به عقب رفت .
هیچ کس جرات نداشت چیزی بگه و اظهار نظری بکنه … .
آوش نفس عمیقی کشید و در حالیکه هنوز نبض گردنش تند می زد … از کنار خلیل و خورشید عبور کرد و مهمونخونه رو ترک کرد … .
***
خواب بچگی هاشو می دید !
شش یا هفت ساله بیشتر نبود که برای اولین بار پدرش براش یک دوچرخه ی واقعی خرید .
توی سروستانِ خارج از چهار برجی … پاهای کوچیکِ صندل پوشش رو گذاشته بود روی رکاب … سیاوش پشت سرش بود ، پشت دوچرخه رو گرفته بود :
– رکاب بزن ! من هواتو دارم !
با احتیاط شروع کرد به رکاب زدن … تعادل نداشت … ته دلش خالی می شد ! ولی سیا پشت سرش بود … هواشو داشت !
– آ باریکلا آوش … ادامه بده ! من هواتو دارم !
هواشو داشت ! آوش دیگه نمی ترسید ! این بار بی باک تر رکاب زد و رکاب زد … .
می خندید … و هوای گرمِ تابستونی به پیشونیش می خورد و موهاشو نوازش می کرد … .
یک دفعه چرخید به عقب نگاه کرد … و دیگه سیاوش رو ندید !
ته دلش خالی شد … سیا نبود ! دستاش لرزید … تعادلش رو از دست داد … دوچرخه واژگون شد …
و بعد ناگهان از خواب پرید !
توی اتاقش بود … نشسته روی مبل ، به خواب رفته بود !
نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای ! کف دستش رو روی صورتش کشید و بعد از روی مبل برخاست .
حالش خراب بود ! هنوز هم می تونست صدای سیاوش رو بشنوه … که مدام می گفت : من هواتو دارم !
گره کراواتش رو از دور گردنش کشید و باز کرد بعد کراوات رو روی تختخواب انداخت .
پشت پنجره رفت و بازش کرد … چهار برجی در سکوت و تاریکی مطلق بود !
هوا سرد بود و بوی بارون می داد . یک دفعه به یاد اون دختر افتاد … توی انبار هیزم ها بود ؟ … اونم توی این هوای سرد ؟!
نمی خواست بهش فکر کنه ، ولی اون زن بچه ی سیا رو باردار بود !
سیاوشی که بهش دوچرخه سواری یاد داده بود ! سیاوشی که برای ادلین بار بهش یاد داد جطور بند کفشش رو ببنده … یا چطور سر امتحان تقلب کنه !
و حالا سیاوش مرده بود !
آه غمباری کشید و کف دستاشو روی چشم های داغش فشرد … بعد از پنجره رو چرخوند .
پالتوی ماهوتیشو برداشت و روی شونه هاش انداخت … و بعد اتاق رو ترک کرد !
همینطور که دستاشو توی جیب های شلوارش فرو کرده بود ، از حیاط سنگی گذشت و از پله ها پایین رفت و وارد باغ شد … .
باد خنک پاییزی می وزید و برگ های درخت ها خش خش کنان تکون می خوردند .
جایی انتهای باغ ، نور چراغ زنبوری سوسو می زد . کمی که جلوتر رفت ، تونست صدای اطلس رو بشنوه :
– الهی خیر نبینی رسول ! یک لحظه درو باز کن که من پتو رو به این دختر بیچاره بدم … امشب یخ می زنه با اون یک لا پیراهنش !
– اصلاً حرفش رو نزن … تا خودِ آوش خان نگن به من … هیچ کسی حق نداره …
– چه خبره اینجا ؟!
با صدای آوش … اطلس به عقب سر چرخوند و خواجه رسول هم به سرعت از روی صندلیش بلند شد .
– شبتون بخیر ، آقا ! …
آوش نگاه تاریکش رو بین اون دو نفر چرخوند و بعد بدون اینکه چیزی بگه … جلو رفت . کلون در انبار رو کنار زد و در رو هل داد به داخل … .
در چوبی و بید خورده با صدای قیژی باز شد … .
در لحظه ی اول … چشم های آوش هیچ چیزی رو به جز تکه هیزم های روی هم تلنبار شده ندید . نگاهش رو با دقت چرخوند … و بعد بلاخره اون دختر رو پیدا کرد !
نشسته بود کف زمین … در حالیکه دست هاش از پشت سر بسته شده بودند … با گردنی صاف و خستگی نا پذیر ! …
آوش وارد انبار شد … .
دخترک از جا تکون نخورد … .
نور زرد چراغ زنبوری که از بیرون می تابید ، سایه ی سیاه آوش رو کش داده بود تا روی سرش … .
آوش جلوتر رفت و متعاقب با هر قدمی که بر می داشت … ضربان قلب پروانه محکم تر می شد … .
پلک هاشو روی هم فشرد تا به آوش نگاه نکنه … و تحت تاثیر حضور قدرتمند و عجیبِ فیزیکیش قرار نگیره . به خودش قول داده بود که التماس نکنه … گریه نکنه … .
قول داده بود دیگه نشکنه … حتی اگه دوباره زنده به گورش کنند !
آوش با پنجه ی کفش ، کنده ی هیزمی که مقابلش افتاده بود رو پس زد .
– چه تصادف جالبی … خانمِ پروانه ! … دیدار دوباره ی من و شما !
صداش … شبیه تیز کردنِ یک خنجر فولادی بود ! سرد ، برّنده ، خطرناک !
پروانه مصرانه چشم هاشو بسته نگه داشته بود … ولی ریتم نفس هاش داشت از کنترل خارج می شد !
صدای نفس نفس زدنش در سکوتِ مابینشون جاری بود … .
بعد آوش ناگهان خم شد و بازوشو گرفت .
پلک های پروانه بی اختیار پرید … آوش اونو از جا بلند کرد … بعد با حرکت نرمی به سمت دیوار هلش داد .
پروانه هین بلندی کشید .
– دارید … چیکار …
دیگه نمی تونست بی تفاوت باشه … . دست آوش باز هم به سمتش دراز شد و اونو چرخوند . پروانه به تقلا افتاد :
– دست به من نزن ! … لعنتیِ بی همه چیز ! …
نزدیک بود گریه اش بگیره … ولی با حسِ شل شدن طناب دور مچ هاش …
شوکه زده سر جا بی حرکت باقی موند … .
یک لحظه ی بعد ، طناب روی زمین افتاد … و دست هاش از بند آزاد شد .
آوش بدون هیچ حرفی اونو رها کرد و دو قدم پساپس رفت … .
پروانه چرخید و ناباورانه نگاهش کرد . چشم های آوش در تاریکی غلیظ انبار ، برق می زد … بعد چرخید و از انبار خارج شد … .
پروانه هاج و واج نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و مچ دستهای دردناکش رو بهم چسبوند … .
دست هاش بوی عطر آوش رو گرفته بود … .
***
با صدای پچ پچی بالای سرش … پلک هاش لرزید و بعد بیدار شد .
بلافاصله صدای ذوق زده ای رو شنید :
– پروانه ! بیدار شدی بلاخره ؟!
نگاه تارش رو به مقابل دوخت … و بعد خواب به کل از سرش پرید . سالومه و زهرا کنار تختخوابش ایستاده بودند !
بی اختیار خندید … و تلاش کرد سر جا بشینه . زهرا و سالومه به طرفش هجوم بردند و سر و صورتش رو عرق بوسه کردند !
سالومه از خوشحالی تقریباً به گریه افتاده بود !
– باورم نمی شه که همه چی بخیر گذشت و تو سالمی ! … همش فکر می کردم …
لب هاشو روی هم فشرد و هقی زد . زهرا نشست روی تخت و به دیوار تکیه زد .
– می دونم باورت نمی شه … ولی این ارباب زاده ی جدید انگار خیلی بهتر از قبلیه !
گذشت زمان باعث شده بود پروانه دلخوری و قهرش از زهرا رو از یاد ببره … نفس تندی کشید و بعد کف دستاش رو روی چشمای داغش فشرد .
یاد عباس می افتاد … هر لحظه ای که می گذشت و هر اتفاقی که می افتاد ، نمی تونست اون و پای تیر خورده اش رو از یاد ببره ! وقتی صحنه ی پاشیده شدن خون رو به اطراف یادش می اومد … دل و روده اش درهم می پیچید !
– من باید عمه هام رو ببینم ! … بچه ها یه کاری کنید که من ببینمشون !
زهرا ناباورانه پلک زد :
– دیوونه شدی ؟! … هنوز از راه نرسیده می خوای شروع کنی ؟!
– کار واجبی دارم ! … واگرنه نمی گفتم که …
سالومه پرید وسط حرفش :
– یه کم آروم بگیر دختر … چرا فکر کردی این دفعه که بخیر گذشت ، دفعه های بعدی هم بخیر می گذره ؟! … تو چرا از جونت نمی ترسی ؟!
سلام پارت جدید نمیزارید؟🙏