رمان پروانه ام پارت ۴۷

4.5
(51)

 

 

برگشت و چنان نگاهی به مادرش انداخت … که خورشید بی لختیار یک قدم به عقب رفت .

 

هیچ کس جرات نداشت چیزی بگه و اظهار نظری بکنه … .

 

آوش نفس عمیقی کشید و در حالیکه هنوز نبض گردنش تند می زد … از کنار خلیل و خورشید عبور کرد و مهمونخونه رو ترک کرد … .

 

***

 

خواب بچگی هاشو می دید !

 

شش یا هفت ساله بیشتر نبود که برای اولین بار پدرش براش یک دوچرخه ی واقعی خرید .

 

توی سروستانِ خارج از چهار برجی … پاهای کوچیکِ صندل پوشش رو گذاشته بود روی رکاب … سیاوش پشت سرش بود ، پشت دوچرخه رو گرفته بود :

 

– رکاب بزن ! من هواتو دارم !

 

با احتیاط شروع کرد به رکاب زدن … تعادل نداشت … ته دلش خالی می شد ! ولی سیا پشت سرش بود … هواشو داشت !

 

– آ باریکلا آوش … ادامه بده ! من هواتو دارم !

 

هواشو داشت ! آوش دیگه نمی ترسید ! این بار بی باک تر رکاب زد و رکاب زد … .

می خندید … و هوای گرمِ تابستونی به پیشونیش می خورد و موهاشو نوازش می کرد … .

 

یک دفعه چرخید به عقب نگاه کرد … و دیگه سیاوش رو ندید !

 

ته دلش خالی شد … سیا نبود ! دستاش لرزید … تعادلش رو از دست داد … دوچرخه واژگون شد …

 

و بعد ناگهان از خواب پرید !

 

 

 

توی اتاقش بود … نشسته روی مبل ، به خواب رفته بود !

 

نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای ! کف دستش رو روی صورتش کشید و بعد از روی مبل برخاست .

 

حالش خراب بود ! هنوز هم می تونست صدای سیاوش رو بشنوه … که مدام می گفت : من هواتو دارم !

 

گره کراواتش رو از دور گردنش کشید و باز کرد بعد کراوات رو روی تختخواب انداخت .

 

پشت پنجره رفت و بازش کرد … چهار برجی در سکوت و تاریکی مطلق بود !

 

هوا سرد بود و بوی بارون می داد . یک دفعه به یاد اون دختر افتاد … توی انبار هیزم ها بود ؟ … اونم توی این هوای سرد ؟!

 

نمی خواست بهش فکر کنه ، ولی اون زن بچه ی سیا رو باردار بود !

 

سیاوشی که بهش دوچرخه سواری یاد داده بود ! سیاوشی که برای ادلین بار بهش یاد داد جطور بند کفشش رو ببنده … یا چطور سر امتحان تقلب کنه !

 

و حالا سیاوش مرده بود !

 

آه غمباری کشید و کف دستاشو روی چشم های داغش فشرد … بعد از پنجره رو چرخوند .

 

پالتوی ماهوتیشو برداشت و روی شونه هاش انداخت … و بعد اتاق رو ترک کرد !

 

 

 

 

همینطور که دستاشو توی جیب های شلوارش فرو کرده بود ، از حیاط سنگی گذشت و از پله ها پایین رفت و وارد باغ شد … .

 

باد خنک پاییزی می وزید و برگ های درخت ها خش خش کنان تکون می خوردند .

 

جایی انتهای باغ ، نور چراغ زنبوری سوسو می زد . کمی که جلوتر رفت ، تونست صدای اطلس رو بشنوه :

 

– الهی خیر نبینی رسول ! یک لحظه درو باز کن که من پتو رو به این دختر بیچاره بدم … امشب یخ می زنه با اون یک لا پیراهنش !

 

– اصلاً حرفش رو نزن … تا خودِ آوش خان نگن به من … هیچ کسی حق نداره …

 

– چه خبره اینجا ؟!

 

با صدای آوش … اطلس به عقب سر چرخوند و خواجه رسول هم به سرعت از روی صندلیش بلند شد .

 

– شبتون بخیر ، آقا ! …

 

آوش نگاه تاریکش رو بین اون دو نفر چرخوند و بعد بدون اینکه چیزی بگه … جلو رفت . کلون در انبار رو کنار زد و در رو هل داد به داخل … .

 

در چوبی و بید خورده با صدای قیژی باز شد … .

 

در لحظه ی اول … چشم های آوش هیچ چیزی رو به جز تکه هیزم های روی هم تلنبار شده ندید . نگاهش رو با دقت چرخوند … و بعد بلاخره اون دختر رو پیدا کرد !

 

نشسته بود کف زمین … در حالیکه دست هاش از پشت سر بسته شده بودند … با گردنی صاف و خستگی نا پذیر ! …

 

آوش وارد انبار شد … .

 

 

 

 

 

دخترک از جا تکون نخورد … .

 

نور زرد چراغ زنبوری که از بیرون می تابید ، سایه ی سیاه آوش رو کش داده بود تا روی سرش … .

 

آوش جلوتر رفت و متعاقب با هر قدمی که بر می داشت … ضربان قلب پروانه محکم تر می شد … .

 

پلک هاشو روی هم فشرد تا به آوش نگاه نکنه … و تحت تاثیر حضور قدرتمند و عجیبِ فیزیکیش قرار نگیره . به خودش قول داده بود که التماس نکنه … گریه نکنه … .

 

قول داده بود دیگه نشکنه … حتی اگه دوباره زنده به گورش کنند !

 

آوش با پنجه ی کفش ، کنده ی هیزمی که مقابلش افتاده بود رو پس زد .

 

– چه تصادف جالبی … خانمِ پروانه ! … دیدار دوباره ی من و شما !

 

صداش … شبیه تیز کردنِ یک خنجر فولادی بود ! سرد ، برّنده ، خطرناک !

 

پروانه مصرانه چشم هاشو بسته نگه داشته بود … ولی ریتم نفس هاش داشت از کنترل خارج می شد !

 

صدای نفس نفس زدنش در سکوتِ مابینشون جاری بود … .

 

بعد آوش ناگهان خم شد و بازوشو گرفت .

 

پلک های پروانه بی اختیار پرید … آوش اونو از جا بلند کرد … بعد با حرکت نرمی به سمت دیوار هلش داد .

 

پروانه هین بلندی کشید .

 

– دارید … چیکار …

 

دیگه نمی تونست بی تفاوت باشه … . دست آوش باز هم به سمتش دراز شد و اونو چرخوند . پروانه به تقلا افتاد :

 

– دست به من نزن ! … لعنتیِ بی همه چیز ! …

 

 

 

 

 

نزدیک بود گریه اش بگیره … ولی با حسِ شل شدن طناب دور مچ هاش …

 

شوکه زده سر جا بی حرکت باقی موند … .

 

یک لحظه ی بعد ، طناب روی زمین افتاد … و دست هاش  از بند آزاد شد .

 

آوش بدون هیچ حرفی اونو رها کرد و دو قدم پساپس رفت … .

 

پروانه چرخید و ناباورانه نگاهش کرد . چشم های آوش در تاریکی غلیظ انبار ، برق می زد … بعد چرخید و از انبار خارج شد … .

 

پروانه هاج و واج نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و مچ دستهای دردناکش رو بهم چسبوند … .

 

دست هاش بوی عطر آوش رو گرفته بود … .

 

***

 

با صدای پچ پچی بالای سرش … پلک هاش لرزید و بعد بیدار شد .

 

بلافاصله صدای ذوق زده ای رو شنید :

 

– پروانه ! بیدار شدی بلاخره ؟!

 

نگاه تارش رو به مقابل دوخت … و بعد خواب به کل از سرش پرید . سالومه و زهرا کنار تختخوابش ایستاده بودند !

 

بی اختیار خندید … و تلاش کرد سر جا بشینه . زهرا و سالومه به طرفش هجوم بردند و سر و صورتش رو عرق بوسه کردند !

 

سالومه از خوشحالی تقریباً به گریه افتاده بود !

 

 

– باورم نمی شه که همه چی بخیر گذشت و تو سالمی ! … همش فکر می کردم …

 

لب هاشو روی هم فشرد و هقی زد . زهرا نشست روی تخت و به دیوار تکیه زد .

 

– می دونم باورت نمی شه … ولی این ارباب زاده ی جدید انگار خیلی بهتر از قبلیه !

 

گذشت زمان باعث شده بود پروانه دلخوری و قهرش از زهرا رو از یاد ببره … نفس تندی کشید و بعد کف دستاش رو روی چشمای داغش فشرد .

 

یاد عباس می افتاد … هر لحظه ای که می گذشت و هر اتفاقی که می افتاد ، نمی تونست اون و پای تیر خورده اش رو از یاد ببره ! وقتی صحنه ی پاشیده شدن خون رو به اطراف یادش می اومد … دل و روده اش درهم می پیچید !

 

– من باید عمه هام رو ببینم ! … بچه ها یه کاری کنید که من ببینمشون !

 

زهرا ناباورانه پلک زد :

 

– دیوونه شدی ؟! … هنوز از راه نرسیده می خوای شروع کنی ؟!

 

– کار واجبی دارم ! … واگرنه نمی گفتم که …

 

سالومه پرید وسط حرفش :

 

– یه کم آروم بگیر دختر … چرا فکر کردی این دفعه که بخیر گذشت ، دفعه های بعدی هم بخیر می گذره ؟! … تو چرا از جونت نمی ترسی ؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara asadpor
10 ماه قبل

سلام پارت جدید نمیزارید؟🙏

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x