رمان پروانه ام پارت ۵۳

4.6
(61)

 

 

خواجه رسول گفت :

 

– بله ؟ بله ؟!

 

انگار درست نشنیده بود !

پروانه درست مقابلش ایستاد … طوبی و جواهر هر دوشون اون طرف در بودند و قربون صدقه اش می رفتند … ولی پروانه نگاهشون نمی کرد .

 

– خواجه رسول … باز کن درو بذار مهمونای من بیان تو !

 

خواجه رسول خندید … متحیر و پر تمسخر .

 

– از کِی تا حالا خانوم دستور صادر می کنن ؟!

 

و این خانوم رو تا جایی که می تونست کشید … .

 

پروانه از خشم دندوناشو روی هم سایید و با نفرت کلمات رو تقریباً تف کرد توی صورت خواجه رسول :

 

– از همون روزی که تو به سگِ نگهبونِ دروازه جهنم شدن مفتخر شدی !

 

جواهر از پاسخ تندی که شنید ، نفسش قطع شد . طوبی از اون سمت در دست دراز کرد و بازوی پروانه رو گرفت :

 

– قربونت برم … اخلاق خودت رو تلخ نکن ! ما از محبوب شنیدیم که پای شوهرشو با تیر زدن و تو رو هم بردن … دل توی دلمون نبود واست ! … الان که می بینیم سالمی …

 

پروانه با هول و هراس دوید میون کلامش :

 

– عباس آقا خوبه الان ؟!

 

– خوبی که نداره عمه جان ! ولی خب …

 

خواجه رسول باز با تحقیر بهشون توپید :

 

– روضه تونو کوتاه کنید ! الان آقا برمی گردن عمارت ، خوش ندارن شما پاپتی ها رو اینجا ببینن !

 

پروانه با نفرت به سمتش چرخید :

 

– به کی گفتی پاپتی ؟!

 

خشم دوید به چشم های ریز و کدرِ خواجه رسول … براق شد به سمت پروانه و دست راستش رو به نشونه ی تهدید بالا برد :

 

– روتو زیاد نکن دختر …

 

پروانه سرکش تر از قبل صداشو بالا برد و هوار زد :

 

– جرات داری دست روی بیوه ی حامله ی اربابت بلند کنی … هان ؟!

 

خواجه رسول خشکش زد … پروانه بلندتر و جسورتر تکرار کرد :

 

– خب بزن … اگه جسارتشو داری بزن !

 

 

خواجه رسول هاج و واج شد … دستش پایین افتاد و قدمی به عقب برداشت . انتظار این شورش رو از دخترکِ همیشه مهربان و رامِ چهار برجی نداشت … .

 

پروانه نفس عمیقی گرفت … و از موضع دیوانه واری که گرفته بود ، اندکی پایین اومد … که صدایی شنید :

 

– چه خبر شده اینجا ؟

 

صدای خورشید بود !

قلب پروانه انگار از بلندی سقوط کرد ! … خودش رو بلافاصله عقب کشید … .

 

خورشید از پله ها پایین اومده بود و مستقیم به طرفشون می اومد … با سری بالا گرفته و نگاهی برّنده و ترسناک .

 

پشت سرش اطلس قدم تیز کرده بود و سعی داشت زودتر خودش رو به مهلکه برسونه .

 

خورشید مقابل پروانه قرار گرفت :

 

– این سر و صداها مال تو بود ، وزه خانم ؟! خجالت نکشیدی صداتو آوردی توی سرت ؟!

 

زهرا از پشت سر خورشید مدام دست تکون می داد و از پروانه می خواست ساکت بمونه . خواجه رسول گفت :

 

– میگه این دو تا رو راه بدم عمارت …

 

اشاره کرد به طوبی و جواهر که هنوز اون طرف در بودند … ادامه داد :

 

– من گفتم تا آقا نگن که نمیشه !

 

نگاه پر حقارت و خصمانه ی خورشید چند ثانیه ای حواله ی دو زنِ ترسون و لرزون شد … بعد پوزخندی زد :

 

– چه غلطا ! … از کِی تا حالا دیگران از تو دستور می گیرن ، پروانه خانم ؟!

 

 

 

شونه های پروانه لرزید از این حجم حقارت و تحقیر . بزاق دهانش رو با سختی قورت داد … گفت :

 

– برای شما مزاحمتی ندارن خورشید خانم … می برمشون اتاق خودم !

 

و باز با نگاهی به خواجه رسول … تکرار کرد :

 

– درو باز کن !

 

پلک خورشید از خشم پرش کرد … لب های باریکش رو بهم فشرد و نگاه سرد و پر نفرتش رو به سر تا پای پروانه چرخوند :

 

– فکر کردی داری چه غلطی می کنی ؟! … فقط چون توله ی سیاوشو توی شکمت داری … و می دونی آوش اون توله رو میخواد ! … تو روی من می ایستی ؟!

 

پروانه نگاهش رو پایین انداخت … .

 

– چه ایستادنی خانم ؟!

 

اطلس به سرعت گفت :

 

– پروانه … خانم بزرگ باهات کار داره ! برو بهشون سری بزن !

 

به خیال خودش می خواست وضعیت رو آروم کنه ! خورشید گفت :

 

– اطلس … این شپشوهای دهاتی رو رد کن از جلوی در برن !

 

سینه ی پروانه از خشمی غریب ، سوخت . نفسش تند شد :

 

– اونا خانواده ی من هستن ! شما حق ندارید که …

 

و با تو دهانی که به صورتش خورد … نفسش بند اومد … .

 

 

 

 

هنوز گیجِ تو دهانی اول بود … که ضربه ی دوم هم به صورتش کوبیده شد !

 

بی اختیار پلک هاشو بست و دستش رو جلوی دهانش گرفت .

 

به جز صدای گریه ی عمه هاش … کسی دیگه ای جرات نفس کشیدن نداشت !

 

خورشید اینبار چنگ زد به یقه ی لباس پروانه :

 

– به خیالت حالا که تخمِ سیاوشو بارداری ، می تونی برای من شاخ و شونه بکشی ؟! … درستت می کنم ! نشونت می دم که …

 

– شما نباید …

 

ضربه ی سوم …! …

گوشه ی لب های پروانه از برخوردِ انگشترهای خورشید زخمی شد … طعم شور خون در دهانش پیچید .

 

خورشید جیغ زد :

 

– رسول ! رسول ! این دختره ی چموشو ببر عین سگ ببندش به میخ طویله ی توی انبار ! اگه بشنوم آب و غذا بهش دادین …

 

اطلس قدمی به جلو برداشت :

 

– خانم جون … حامله است !

 

خورشید باز جیغ زد :

 

– به دَرَک !

 

این بار موهای پروانه رو به چنگ گرفت و اونو با خشونت به جلو هل داد :

 

– خواجه رسول ببرش !

 

خواجه رسول این پا و اون پایی کرد :

 

– ولی … آقا اگه بفهمن …

 

– به مسئولیت من ! خودم جوابشو می دم !

 

 

پروانه سر بلند کرد و با دهان پر خون به خورشید نیشخند زد !

 

یک روزی تقاص می گرفت ! نمی دونست کِی و چطور … ولی تقاص تمام این حقارت ها رو از آدمای این خونه می گرفت … تا اون روز صبر می کرد !…

 

***

 

آسمان صاف و جاده سفید و خلوت بود … ! …

 

از اون روزهایی بود که اگر آوش اینقدر عصبانی نبود ، حتماً از رانندگی لذت می برد ! ولی اون روز اینقدر خشمگین بود که فقط می خواست زودتر به مقصد برسه… !…

 

پاشو بیشتر روی پدال گاز فشرد و باز هم سرعتش رو بیشتر کرد . از زیر تایرهای ماشین گرد و خاک غلیظی بلند می شد … .

 

آوش دو دستی فرمان رو گرفته بود و به روبرو نگاه می کرد … باید خونسردیشو پیدا می کرد ، تا قبل از اینکه به محسنین می رسید … .

 

 

یکدفعه کف دستش رو کوبید روی فرمون :

 

– اَه !

 

باز دستش رو کوبید … و باز هم … .

 

– اَه ! اَه !

 

اینقدر خشمگین بود که می تونست آدم بکشه !

محسنین برای قاتلِ سیا جایزه تعیین کرده بود ! … محسنینِ بی همه چیز فکر می کرد کسی که بتونه یک امیر افشار رو بکشه ، مستحق پاداشه ! محسنین پاشو از گلیمش خیلی درازتر کرده بود ! …

 

باید درستش می کرد ! … باید نشونش می داد که وارد چه بازیِ خطرناکی شده ! …

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x