رمان پروانه ام پارت ۹۴

3.9
(119)

 

 

 

لبخندِ کمرنگی از رضایت نقش صورتش شد … دست هاش چند لحظه پشت صندلیِ پروانه باقی موند … .

 

خورشید با دهانی بسته به حالتی متشنج خندید :

 

– هووم !

 

انگار داشت منفجر می شد و نمی خواست برزو بده !

 

آوش بلاخره دست هاشو از روی تکیه گاهِ صندلی پروانه برداشت و با لحنی سرحال دستور داد :

 

– حالا غذا رو بکشید !

 

پروانه نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و نگاهش رو از چشم های خصمانه و آماده ی حمله ی خورشید گرفت .

 

همیشه از خورشید می ترسید ، ولی اون شب احساساتِ عجیبی رو داشت تجربه می کرد که حس ترسش از این زن در برابرشون کاملاً بی اهمیت بود !

 

خدایا … چِش شده بود ؟! … گیج بود !

 

صبورا مشغول کشیدنِ سوپ شد . دست ها به کار افتاد و صدای برخوردِ ظریف قاشق ها و ظرف ها بهم … .

 

دست های پروانه هنوز بلاتکلیف روی میز ، دو طرفِ بشقابش رها بود .

 

صبورا بهش رسید و با نگاهی به چهره ی مبهوت پروانه … زیر زیرکی لبخند زد . با دقت و احترام ویژه ای توی بشقابش سوپ کشید .

 

پروانه متوجهش نبود … متوجه هیچ چیزی نبود ! ولی انگار وارد یک قصه ی شاه پریان شده ! وارد یکی از داستان های هزار و یک شب !

 

فضای کلاسیک و مبلمانِ اتاقِ بزرگ که قبلاً بارها و بارها دیده بود … ولی هیچوقت اینقدر زیبا به نظرش نمی رسید !

بویِ خوش جامونده از بدنِ آوش در اطرافش ‌… و خودش !

 

پروانه از پس شمعدانیِ دو شاخه ی طلایی رنگی که روی میز بود … و از پس شعله های لطفی شمع هایی که آهسته می سوخت … نگاهش می کرد !

 

چیزی در وجود این مرد بود … گرمایی ، جادویی ، طلسمی ! چیزی که نگاه پروانه رو به سمت خودش می کشید … .

 

آوش ناگهان سر بلند کرد و نگاهش تلاقی پیدا کرد با نگاهِ پروانه … .

نگاهِ گرم و سرزنده و براقش … .

 

قلبِ پروانه هری ریخت پایین ! ولی تا قبل از اینکه شرمنده بشه … آوش لبخند زد .

 

پروانه هم … بی اختیار … آهسته خندید !

 

آوش با حرکت دست اون رو دعوت به صرف شام کرد … .

 

پروانه سرش رو پایین انداخت … نگاه کرد به سوپ سفید توی بشقابش … .

 

لبخند هنوز چاشنیِ صورتش بود … .

***

 

 

 

 

***

 

صبحِ زود بود ، ولی آفتابی توی آسمونِ گرفته و ابری دیده نمی شد . اکثر ساکنان خونه هنوز از رختخواب های گرم و راحت دل نکنده بودند .

 

بارش برف بلاخره قطع شده بود ، ولی آنقدر برف روی زمین تلنبار شده بود که بعید به نظر می رسید به این زودی ها آب بشن .

 

خواجه رسول مشغول پارو زدن برف ها از جلوی مسیرِ ماشینِ آقا بود … و مدام از بارش بی موقع و آذر ماهی برف ، زیر لب غر و لند می کرد .

 

چشمش که به سلمان افتاد ، دست از کار کشید … کمر صاف کرد و خصمانه گفت :

 

– فرمایش ؟!

 

دسته ی پارو رو سفت گرفته … انگار آماده بود هر لحظه اونو بلند کنه و توی صورتِ سلمان بکوبه .

 

– آقا تشریف دارن ؟

 

– بله ، تشریف دارن ! دیگه خودشون برگشتن سرِ اهلِ منزلشون … تو هم می تونی تشریفت رو ببری !

 

سلمان بی توجه نگاهش رو ازش گرفت و راه افتاد به سمت پلکان . صدای عاصی و خشمگینِ خواجه رسول رو می شنید که چند لحظه ای بهش بد و بیراه گفت و بعد خاموش شد . اهمیتی براش نداشت !

 

بالِ شالگردنش رو دور گردنش سفت تر کرد و دستهاشو توی جیب های کاپشنش فرو برد و از پلکان بالا رفت … .

 

صدای کوکوی ملایم کبوتری از بالای یکی از ناودان ها سکوت فضا رو برهم زده بود .

 

سلمان از گزندِ سرما سر در گریبان فرو برده … ولی نگاهش بی اختیار بالا می چرخید ! به سمت جایی که می دونست خوابگاهِ پروانه است … به سمت پنجره های بسته و پرده های پایین آویخته اش … که با شنیدنِ صدایی …

 

– توی در و پنجره ی این خونه دنبال چی می گردی ، آقا پسر ؟!

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۴۰۹

 

سلمان به سرعت به عقب برگشت … یحیی رو دید ! تکیه زده بود به لبه ی ایوان ، در یک دستش پارویی گرفته بود و در دست دیگه اش چپقی داشت و دود می کرد .

 

سلمان به سرعت پاسخ داد :

 

– صبح بخیر ، یحیی ! آوش خان بیدار شدن ؟!

 

یحیی کامی سنگین از چپقش گرفت و با تاخیر و سنگینی پاسخ داد :

 

– خیر باشه ! این وقت صبح با آقا چیکار داری ؟

 

– دیشب خودشون گفتن که صبح زود برسم خدمتشون !

 

– اگه خودشون گفتن که …

 

باز کام عمیق دیگه ای به چپق … و بعد ادامه داد :

 

– گرمابه هستن ! برو خدمتشون !

 

از میون هاله ی دود غلیظ و شناور دور سرش ، نگاهی به سلمان انداخت و اضافه کرد :

 

– دم در وایسا ، صداشون کن … اگه اجازه دادن ، برو !

 

سلمان راه افتاد به طرف درب گرمابه … که به پایین ساختمانِ بزرگ سه پله می خورد . دست هاشو جلوی دهانش گرفت و ها کرد … و پشت در ایستاد :

 

– آوش خان ؟!

 

خیلی طول نکشید که صدای اون رو از جایی پشت دیوارهای بخار گرفته شنید :

 

– بیا داخل … سلمان !

 

سلمان سرفه ای کرد ، کف کفش هاشو چند بار محکم روی زمین کوبید تا برف های له شده رو پاک کنه … وارد گرمابه شد … .

 

به محض ورودش … گرما و بوی مطبوع شامپوها و روغن های عطری به صورتش سایید .

 

یک لحظه سر جا باقی موند و نگاهی به دور و بر انداخت …

سالن بزرگ گرمابه تزئین شده با کاشی های ریزی که طیفی چشمگیر از آبی بود … حوضچه ی آب گرم طبیعی وسط سالن که بخار گرماش فضای گرمابه رو پر کرده بود … و بعد صدای آوش رو شنید :

 

– صبح بخیر ، سلمان !

 

 

 

پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۴۱۰

 

آوش در برابرش ظاهر شد . دور کمرش حوله ی استخری سورمه ای رنگی پیچیده بود … صورتش آغشته به خمیر ریش بود !

 

سلمان به سرعت کلاهش رو از سر برداشت :

 

– سلام عرض شد آقا !

 

– انتظار دیدنت رو این وقت صبح نداشتم !

 

به عادت همیشه ، دست چپش رو چرخوند تا به ساعتی که نبسته بود ، نگاهی بندازه ! سلمان گفت :

 

– خودتون امر فرمودین بیام !

 

– این ساعت ؟!

 

– این هفته ای که نبودید ، اتفاقات مهمی افتاده !

 

آوش چرخید و مقابل آینه ی بزرگ ایستاد . تیغ ریش تراشی رو توی کاسه ی آب زد و بی تفاوت گفت :

 

– هووم … خب !

 

و تیغ رو روی صورتش گذاشت .

 

سلمان ادامه داد :

 

– می دونید یک نفر رو توی ملک افشاریه کشتن ؟!

 

آوش از داخل آینه نگاه جا خورده ای به سلمان انداخت .

 

– نه ! کی ؟!

 

– یک پیرمرد بقال بود … دخلش رو زدن !

 

– اینکه اتفاق عحیبی نیست ! ممکنه پیش بیاد !

 

– عجیبه آقا ! با یک اسلحه ی روسی کشتنش ! متوجهید که چی می گم !

 

دست آوش از حرکت باز ایستاد … بعد چرخید و مستقیم نگاه کرد به سلمان :

 

– یعنی می گی …

 

یک لحظه مکث کرد !

فیروز فتوره چی با اجازه ی اون اسلحه وارد می کرد … ولی قول داده بود در اون محدوده به کسی اسلحه نفروشه !

 

رگ گردنش تند زد :

 

– مرتیکه ی بی همه چیز !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
8 ماه قبل

قاصدک جان چن وقته کم پارت میذاری خیلی وقته خاتون پارت نداشته

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
8 ماه قبل

انشاالله زودتر برگردین به روال قبل ممنون عزیز جان

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x