***
روی صندلی نشسته بود و داشت دستمالی گلدوزی می کرد … که در بی هوا باز شد . بی حواس سوزن رو با نوک انگشتش زد و بعد بلافاصله انگشتش رو به لباش چسبوند … .
سالومه سرش رو از بین در ، داخل آورد :
– پروانه ! بیداری یا خوابی ؟!
پروانه پاسخ داد :
– الان چه وقت خوابه ؟!
– بیا پروانه ! زود باش بیا … میخوام یه چیزی نشونت بدم !
پروانه به کنجکاوی کنترل شده ای پرسید :
– چی ؟!
اما بساط گلدوزیشو روی لبه ی طاقچه گذاشت و از جا بلند شد . سالومه از اشتیاق روی پا بند نبود :
– بیا دیگه ! زود باش بیا !
پروانه شالش رو روی شونه هاش انداخت و به سمت در رفت . بلافاصله زهرا دستش رو گرفت و اونو همراه خودش کشوند بیرون . پروانه باز پرسید :
– بگو چی شده دیگه ! سالومه … ! …
– بیا پروانه … تو فقط بیا !
از اشتیاق و حرارتی که نشون می داد … پروانه هم بی اختیار به سر شوق اومد و خندید . تلاش می کرد با اون شکم بزرگ و سنگینش پا به پای سالومه بره و ازش عقب نیفته .
اواخر بهمن ماه بود … کم کم داشت توکِ سرما شکسته می شد و هوا رو به بهار می رفت . برف ها اگرچه هنوز جا به جا روی همدیگه تلنبار شده بودند … ولی دیگه برف جدیدی نمی بارید . حتی درخت های لخت توی باغ انگار داشتند کم کم از خوابِ زمستونی بیدار می شدند .
هر دو از وسط حیاط سنگی عبور کردند و به کوشکِ اصلی وارد شدند . سالومه باز هم پروانه رو همراه خودش کشید تا طبقه ی دوم و ضلع شرقی عمارت … .
پروانه دید که درب یکی از اتاق های مهمان بازه و خدمتکارها اونجا مشغول تمیز کاری بودند . قدماش سست شد :
– چه خبر شده ؟ مهمان داریم ؟!
#پارت_۶۲۰
سالومه نگاه سر تا پا شیطنتی به سمتش انداخت و با خنده … اونو همراه خودش جلو برد .
پروانه اون قدر رفت تا وسط چهارچوب در ایستاد … .
اتاق بزرگ و دلباز که نور از پنجره های رنگارنگش به داخل تابیده و همه چیز رو زیر سایه کشیده بود … .
با این حال پروانه موفق شد خاله اطلس رو تشخیص بده … که پای تختخواب ستون دار ایستاده بود و مشغول پوش دادن و مرتب کردن بالش ها …
بعد صاف ایستاد … .
– امان از دست تو سالومه ! … بلاخره بهش گفتی ؟!
هر چند سعی می کرد لحنش مواخذه گر باشه … ولی خنده توی تمام کلماتش موج می زد !
پروانه هاج و واج پرسید :
– چه خبره مگه ، خاله جون ؟
و یک قدمی وارد اتاق شد . سالومه پشت سرش رفت و با شوقِ بی حدی گفت :
– پروانه جون … از این به بعد اینجا اتاق توئه ! مال تو !
صنم هم دستمال گردگیری رو تکون داد و همونطوری که می رفت بیرون … گفت :
– مبارکت باشه خانوم !
پروانه اول خندید ! فکر کرد شوخیه ! دستاش رو اندکی از هم باز کرد و وسط اتاق چرخی زد .
– مال من ؟!
سالومه گفت :
– تمیز کاریش تموم شده … باید وسایلت رو بیارم پایین !
پروانه باز هم خندید :
– چی میگی ؟! من بیام این اتاق ؟!
– باور نمی کنی ؟!
البته که باور نمی کرد ! … اطلس دست از مرتب کردن تختخواب کشید و گفت :
– آوش خان گفتن که از این به بعد اینجا اتاق تو باشه !
و شونه ای بالا انداخت !
#پارت_۶۲۱
پروانه باز دور خودش چرخی زد و باز نگاه کرد به همه چیز … اینبار با حسی متفاوت !
انگار همه چیز جادو شده بود … انگار ناگهان افتاده بود وسط داستان های هزار و یک شب !
تختخوابِ بزرگ و با شکوه چوب گردو با ستون های حکاکی شده و پرده های حریر شرابی رنگ … قالی لاکی رنگ زیر پاهاش … میز آرایش کشودار با آینه ی سه لته ی عتیقه … گلدونِ خالیِ روی پاتختی … حتی نور رنگارنگی که از پس ارسی های بسته می تابید … همه ی اینها شبیه یک خواب و رویا بود ! …
در گوشش تکرار شد : آوش خان گفتن اینجا اتاق تو باشه !
و بعد باز به یاد آورد جمله ای که اون شب عجیب به حالتی هذیان آلود تکرار کرده بود : ” اگه من بودم … هیچوقت اجازه نمیدادم این اتفاق بیفته ! هیچوقت تو رو به سیاوش نمی دادم !”
لب های پروانه روی هم فشرده شد … از شدت لذت لرزی به جونش افتاد !
اینها زیادی خوب ! … برای زندگیِ سیاه و سردش … بیش از اندازه لطیف و دوست داشتنی ! می ترسید خواب باشه … می ترسید کسی کنار گوشش بشکنی بزنه و اونو از رویا بکشه بیرون !
و بعد صدای سالومه رو شنید :
– پروانه … من میرم رخت و لباساتو بیارم این طرف ! … گلدونت هم میارم !
پروانه خواست چیزی بگه :
– منم بیام …
اطلس گفت :
– نه !
دستش بازوی پروانه رو آروم لمس کرد :
– تو بشین همین جا ! نمیخواد از اون پله ها بالا و پایین بری !
چند لحظه ی بعد اطلس و سالومه از اتاق خارج شدند . پروانه صدای سالومه رو از توی راهرو می شنید که هنوز هم با هیجان داشت چیزی می گفت … بعد کم کم صداشون محو شد .
پروانه باز تنها موند وسط رویاش !
۶۲۲
سر بالا برد و نگاه دوخت به سقفِ بلند و نقاشی شده … طرح پیچک های ظریف و خوشه های انگور و فرشته هایی که شبیه پسربچه های تپل و عریان دو تا دور سقف نقاشی شده بودند … بیشتر بهش این احساس رو می داد که وسط بهشته !
خندید !
دو گوشه ی دامنش رو در دست گرفت و چرخی زد . نور گرم رنگارنگ روی تنش می رقصید … و چقدر دوست داشت که خودش هم برقصه !
باز خندید و باز چرخید …
باد زیر لباسش می زد و دامنش رو موج می داد و موهای رها و سیاه رنگش هم همراه با قلبش می لرزید !
ناگهان سر جا ایستاد ! …
قلبش داشت تند می کوبید … مردمک هاش لرزیدند . خورشید رو دید که اون طرف در ایستاده بود … نگاهش می کرد !
ملکِ عذابش ! … با اون قامت بلند و باریک و چشم های سرمه کشیده و عجیبش … و انگشتای پر از انگشتری که درهم تاب داده بود … .
پروانه ناگهان از خلسه خارج شد ! … نفس عمیقی کشید .
باید چه می کرد ؟ می رفت جلو و سلام می داد ؟ … و توضیحی از اینکه چرا اینجاست ! … و لابد باید از خجالت سرخ هم می شد !
ولی پروانه هیچ کدوم از این کارا رو نکرد !
همینطور چشم در چشم های خورشید جلو رفت تا به در رسید … یک لحظه ی کوتاه مکث … و بعد تق !
در رو به روی خورشید بست !
*
۶۲۳
*
تاس های سنگی روی صفحه ی تخته نرد چرخیدند و چرخیدند تا کم کم متوقف شدند .
خلیل با اشتیاق دستش رو روی میز کوبید :
– جفت شش ! به به ! … از اول بازی منتظر همین بودم !
و نوک انگشتانش رو به نشانه ی لذت بوسید !
آوش با تاسفیِ نمایشی به تکیه گاه صندلیش تکیه زد و در حالی که خلیل مشغول چیدن مهره هاش بود … گفت :
– خب قطعاً تو می بری ! من چرا هنوز ادامه میدم ؟!
خلیل با حالتی سر خوش پاسخ داد :
– تا من تو رو نکشم ، پسر جان ! به همین راحتی !
آوش دستش رو روی دهانه ی جامِ نوشیدنیش گذاشت تا دخترک خدمتکار دوباره براش نوشیدنی نریزه .
ظهرِ خوب و آرومی بود و سالنِ غذاخوری هتل خلوت تر از روزهای گذشته . میزی که آوش و خلیل برای نشستن انتخاب کرده بودند نزدیک شومینه بود . گرمای آتیش آوش رو خواب آلود کرده بود … بیش از اون نمی تونست بازیِ کسل آورِ تخته نرد رو تحمل کنه .
زیر لب غرولندی کرد :
– لعنتِ خدا به من اگه دوباره پای این بازی بشینم !
– غر غر نکن آوش … طاس بریز !
آوش بی دقت طاس ریخت … دو و چهار ! مشغول جا به جایی مهره ها شد که خلیل پرسید :
– از مادرت چه خبر ؟ خورشید بانوی ما رو سالم و سلامت داری یا نه ؟!
آوش با یادآوری مادرش … آهی کشید :
– خوبه ! … فکر می کنم خوبه ! … میشناسیش که … خودش خوبه فقط حال و احوال ما رو بهم می ریزه !
– خورشید همیشه همین بود ! حتی وقتی یک دختر بچه بود دلش می خواست روی دیگران سلطه داشته باشه ! …
آوش پوزخندی زد … خلیل ادامه داد :
– تو هم که برگشتی ایران … فکر می کرد هنوز همون پسر بچه ی ملوس و مامانیِ ده سال قبلی ! ولی متاسفانه قلبش رو شکستی !
– انتظار داشتی به حرفاش گوش بدم ؟
– معلومه که نه ! به حرفاش گوش می دادی وضعیت زندگیت از اندرونیِ ناصر شاه بدتر میشد ! … ولی یکم باهاش مهربون تر باش !
۶۲۴
آوش آهی کشید و در حالی که باز دست دراز می کرد تا طاس ها رو برداره … با طنزِ تلخی گفت :
– باشه ، ولی یه کمی هم مادرمو نصیحت کن باهام مهربون باشه !
– اگه ببینمش ، حتماً ! ولی به نظرم منم بوسیده و گذاشته کنار !
دست آوش برای لحظه ای بین هوا و زمین معلق باقی موند … نگاهش کشیده شد توی صورت خلیل .
– اگه ببینی ؟! … تازگیا ندیدیش مگه ؟!
جا خوردگی رو در نگاه خلیل دید … اما فرصت نکرد چیز بیشتری بگه . دستی که نشست روی شونه اش … وادارش کرد به پشت سر برگرده .
سلمان با صورتی بر افروخته … با صدایی که سعی داشت آروم نگه داره … .
– یک لحظه تشریف بیارید بیرون !
در نگاهش حالتی بود که آوش رو وادار کرد بدون هیچ چون و چرایی میز رو ترک کنه و همراه سلمان از سالن غذا خوری خارج بشه .
سلمان یک قدمی جلوتر راه می رفت . آوش رو از حیاط پشتی هتل هدایت کرد به قسمتی که متعلق به خوابگاه کارکنان بود . گفت :
– ببخشید آقا … فکر کردیم جلوی چشم بقیه نباشیم ، بهتره !
آوش از دور رستم و ودود و چند نفری دیگه از مردهای وفادار به خودش رو دید که نزدیک درب یکی از اتاق ها جمع شده بودند . ناراحتی و کلافگی در صورت همگی موج میزد .
قلب آوش درون سینه اش درهم مچاله شد … .
سلمان جلوتر رفت و درب اتاق رو باز کرد . آوش ایستاد وسط چارچوب … انور رو دید که نشسته بود لبه ی تختخواب فنری … سرش رو بین دو دستش گرفته بود . استین پاره ی پیراهنش توجه آوش رو به خود جلب کرد :
– چی شده این پسره ؟ با کسی دعوا کرده ؟!
با شنیدن صداش … انور سرش رو بلافاصله بلند کرد و بعد فریادی مستاصل کشید :
– آقا رو آوردی اینجا ؟ … لعنت به مرده و زنده ات سلمان ! گفتم من نمی تونم چیزی بگم !
۶۲۵
سلمان از کنار آوش عبور کرد و داخل اتاق رفت . مقابل انور ایستاد و تلاش کرد آرومش کنه :
– هیچی نیست انور ! … فقط هر چی شنیدی به آقا بگو !
– من نمی تونم بی پدر ! زبونم توی دهنم نمی چرخه !
انور تقریباً داشت به گریه می افتاد ! آوش با دو قدم بلند وارد اتاق شد و در رو با پشت پا بست . گفت :
– ولی باید به من بگی انور … ! … سلمان ؟
سلمان “بله آقا”یی گفت و از تخت فاصله گرفت و رفت گوشه ی اتاق .
آوش به انور نزدیک شد … انور دستپاچه خواست از جا بلند بشه … آوش به سرعت گفت :
– بشین ! بشین … راحت باش !
انور سر جا وا رفت . سلمان تنها صندلی اتاق رو آورد و رو به روی تختخواب قرار داد . آوش روی صندلی نشست و پای راستش رو روی پای چپش انداخت و همراه با بازدم عمیقی … گفت :
– خب !
انور پشت آستینش رو روی ابروی زخمیش کشید و خونِ دلمه بسته اش رو پاک کرد . از صورت آش و لاش و کتک خورده اش مشخص بود درگیریِ بدی داشته !
– آقا من همه چی رو به سلمان گفتم ! خودش می تونست بهتون بگه ! من سختمه که باز …
– تو خیلی بیخود کردی که به سلمان گفتی ! چیزی که مربوط به منه اول باید به خودم می گفتی !
لحن سرد و بدون احساس آوش … انور لحظه ای هاج و واج موند . سلمان گفت :
– انور جون بکن … بگو دیگه !
و با چشم غره ای به اون …
#پارت_۶۲۶
انور باز آستینش رو روی صورتش کشید :
– خب … خب ، میگم ! من …
یک لحظه مکث … نگاهش روی زمین افتاد . آوش کم کم داشت از خشم و بی تابی گرم می شد !
– من دیروز رفتم روستا یه سر به ننه ام بزنم … شبش هم همونجا کپه ی مرگم رو گذاشتم ! صبح که از خونه اش زدم بیرون … یه سر رفتم چایخونه روستا یه چایی بزنم بیام دستبوس شما ! … بعد …
باز به تته پته افتاد … به حالتی زار گفت :
– خاک تو سرِ من ! آخه این چیزا رو چطوری بگم ؟!
زودتر از آوش ، سلمان از کوره در رفت و به انور توپید :
– جون بکن بگو دیگه !
– آقا من دیدم اونجا پچ پچه به پاست … همه حرف مفت ریسه می کردن ! منِ خاک بر سرِ از همه جا بی خبرم قاطیِ حرفاشون شدم ببینم چی میگن ! … بعد فهمیدم … یعنی شنیدم که داشتن در موردِ خانوم حرف می زدن !
با چنان هراسی به آوش چشم دوخت که انگار منتظر بود هر لحظه آوش اونو زیر مشت و لگد بگیره ! … ولی آوش گیج بود هنوز !
– کدوم خانم ؟!
– خانوم کوچیک ! خانمِ برادرتون ! … منظورم پروانه خانومه !
قفسه ی سینه ی آوش از تعصب تیر کشید .
– چی می گفتن ؟
– حرف مفت ! منم باهاشون درگیر شدم ! می دونید ؟ آخه …
یک لحظه مکث کرد … و بعد تصمیم گرفت همه چیز رو بگه :
– میگفتن خانوم … نقش داشتن توی قتل سیاوش خان ! یعنی با کمک احد … یعنی چطوری بگم ؟ … میگفتن اصلاً بچه ی خانم از پشت امیر افشارا