پروانه انگشتانش رو در هم گره زد . ای کاش می تونست کاری برای آوش انجام بده … ای کاش کاری از دستش بر می اومد !
– دیشب اصلاً نخوابیدین ؟! خیلی خسته به نظر می رسید !
– نمی دونم … خوابیدم یا نه ! … همه چی دیشب خواب بود یا واقعیت ! … واقعاً نمی دونم !
نفس عمیقی کشید … با لحنی متفکرانه ادامه داد :
– خوابیدن … برای آدمایی که توی بیداری هم کابوس می بینن … خیلی بی معناست !
نگاهش رو بالا کشید تا چشم های نگرانِ پروانه … باز لبخند زد :
– ولی چی دارم میگم ؟! … واقعاً معذرت میخوام ! … به نظرم دارم هذیون می بافم !
پروانه نفسی لرزون کشید :
– آوش خان !
– شنیدی اون جمله ی معروف رو ؟ … رنج از آدما فیلسوف می سازه !
پروانه مقابل آوش زانو زد … دستش رو گذاشت روی دستِ سردش . چقدر دوست داشت صورتش رو لمس کنه و وادارش کنه توی چشماش خیره بشه !
– همه چی درست میشه ! خب ؟! … هر چقدر هم که طول بکشه … آخرش درست میشه !
در چشم های آوش بغضی می رقصید که قصد درهم شکستن نداشت .
– بعضی چیزا یه جوری خراب میشه که دیگه نمیشه درستش کرد !
خنده ای مهربان روی صورت پروانه نقش بست .
– این حرفو می زنی … شاید چون واقعاً هیچوقت با روی پر خشونت زندگی آشنا نشدی ! … از منی بپرس که تمام زندگیم پر از رنج بوده ! … آخرش درست میشه !
آوش لبخند غمگینی زد :
– اینقدر خوشم میاد با من صمیمی حرف می زنی ! …
در لحظه ای خون به گونه های پروانه هجوم برد و پوستش گل انداخت . نگاهش پایین افتاد و تازه متوجه شد در تمام این مدت چطور انگشتانِ آوش رو می فشرده !
دست آوش رو با سرعت رها کرد … انگار انگشتانش رو از هُرم آتیش دور کرده بود ! خواست از جا بلند بشه … اما اینبار آوش بود که دست اونو گرفت .
– پروانه !
پروانه نگاهش نمی کرد .
– بله ؟!
– باید برم ملاقات کسی ! … همراه من میای ؟!
لحظه ای مکث کرد … و بعد با صدایی که از ناراحتی رمق باخته بود ، ادامه داد :
– شهامتش رو ندارم که تنهایی باهاش رو در رو بشم !
پروانه خواست بهانه ی رها رو بگیره … اما دلش نیومد ! چطور می تونست به این آوش تنها و با خاک یکسان شده بی اعتنا باشه ؟
ذهنش … قلبش … احساساتش … بند بند وجودش این مرد رو طلب می کرد !
– بریم آوش خان ! تا آخر دنیا هم که بخوای باهات میام !
***
اراضیِ متعلق به خسرو محسنین زیر برف سنگین چند روز قبل ، دفن شده بود . هیچ پرنده ای در آسمون نبود … و درخت های لخت و سرما زده زیر سنگینی برف کمر خم کرده بودند … .
آوش گفت :
– یک زمانی اینجا … برو بیایی داشت ! تابستون که میشد ، اردوهای طولانی مدت ما هم شروع می شد !
نگاهش از پشت شیشه های عینک دودی در سراسر دشت وسیع چرخید … شاید به دنبال رد پایی از گذشته ها !
– چادر بر پا می کردیم … تمام تابستون خوش می گذرونیدم و توی چشمه ی آب طبیعی همین حوالی شنا می کردیم ! پدرامون می رفتن شکار ! … بعد گوشت شکار روی آتیش طبخ میشد !
نفس عمیق و پر حسرتی کشید … .
– من و ناصر دوستای صمیمی همدیگه بودیم !
چه غمی در صداش نهفته بود ! … چه حسرتی !
– خسرو محسنین … یک پولدار تازه به دوران رسیده بود ! خیلی ثروت داشت … ولی ریشه و خونش به هیچ ارباب و شازده ای نمی رسید ! پدرم اینطور آدما رو تحقیر می کرد … اما محسنین هر کاری انجام می داد تا بتونه وارد حلقه ی نزدیکانِ پدرم بشه ! … اما اون روزا بین من و ناصر این حرفا نبود ! … ما واقعاً مثل دو تا برادر بودیم ! همه جا با هم می رفتیم … همیشه توی یک تیم بازی می کردیم ! یک زمانی هم فکر می کردم عاشق خواهرش شدم !
تلخ و کوتاه خندید … به تمامِ بیهودگی اون روزها ! در چه دنیایی سیر می کرد … و بعد تمام دنیاش روی سرش آوار شد !
پروانه گفت :
– باید خیلی براتون سخت بوده باشه ! دوست صمیمیتون رو از دست داده بودین و گناهش رو به گردن شما انداخته بودن ! … رنجتون دو برابر دیگران بوده !
آوش چرخید و نگاه کرد به پروانه … که توی بالاپوشِ مشکی رنگش از سرما مچاله شده بود و بین حجمِ سفیدِ برف ها به سختی قدم برمی داشت . پرسید :
– چطور ؟!
و دستش رو گذاشت روی شونه ی پروانه و برای قدم برداشتن کمکش کرد .
– تو مثل دیگران مطمئن نیستی که من ناصرو کشتم ؟!
پروانه گفت :
– چند سال پیش سیاوش خان یک نفرو اینقدر کتک زد که تا دم مرگ رفت … چون که اون مرد گفته بود شما قاتل پسر محسنین هستید ! عین دیوونه ها عربده می کشید … که هر کسی به برادرش توهین کنه ، بد می بینه !
و با لبخندِ کوتاه و تلخی … اضافه کرد :
– نه که سیاوش خان آدم راست و درستی باشه … ولی نمی دونم چرا این حرفشو باور کردم !
آوش خندید … با چنان حس عذابی که قلب پروانه رو درون سینه اش مچاله کرد :
– آره ، اون می دونست که من بی گناهم ! … تنها آدمی بود که می دونست ! … همیشه از اینکه حرفمو باور میکنه ، ازش ممنون بودم !
– بعدش چی شد ؟ … چطور اون اتفاق افتاد ؟ … اصلاً … چطور پای شما وسط کشیده شد ؟
آوش نفس عمیقی کشید و بخار نفسش مقابل صورتش پخش شد . دستش رو دور کمر پروانه حائل کرد و همونطوری که اونو در مسیری بین درخت ها هدایت می کرد ، گفت :
– دعوای مسخره ای بین پدرامون شکل گرفت ! یک تکه زمین بود … چسبیده به املاک پدرم ! صاحبش یک خرده مالکِ پول لازم بود که می خواست زندگیشو بفروشه و بره شهر . پدرم می خواست اون تکه زمین رو بخره و به مایملک خودش اضافه کنه … بعد خبر رسید محسنین پیش دستی کرده و اون زمین رو خریده !
باز نفس عمیق دیگه ای … و باز ادامه داد :
– پدرم واقعاً عصبانی شد … این کارو یه مدل بی احترامی به خودش می دید ! به محسنین گفت باید زمینو پس بده … محسنین برای اولین بار تو روی پدرم ایستاد ! … دعوا بالا گرفت ! … آتیشی روشن شد … دودش به چشم هر دو طرف رفت !
نگاه پروانه به مقابل بود . همینطور که بین ردیف درخت های کاج قدم بر می داشتند … کم کم گستره ای وسیع از یخ مقابل چشماش پدید می اومد . یک دریاچه ی یخ زده … و زنی باریک اندام و پالتو پوش که همون حوالی ایستاده بود و نگاهشون می کرد ! …
نیلا محسنین !
– من و ناصر هم کم کم بینمون شکراب شد . هر کدوممون رفتیم توی جبهه ی پدرامون ! … دعوا بالا گرفت … درگیری شد ! یک بار من مشت کوبیدم توی صورت ناصر … تهدیدش کردم که می کشمش ! … حماقت کردم و جلوی چشم همه تهدیدش کردم !
صدای آوش رنگ باخت :
– چند روز بعد … اون واقعاً کشته شد !