آوش مات و مسحور شده نگاهش می کرد . حتی به اندازه ی پلک زدنی نمی تونست از این تصویر چشم برداره ! …
مثل کسی که خیره ی زبانه کشیدن آتیش شده باشه … .
چقدر دوست داشت این لب ها رو ببوسه ! حاضر بود هر چیزی که داره رو بده … برای این دهانِ سحر آمیز !
دهانی که انگار از جادوی شراب بود ! … دهانی که انگار توصیفش رو بارها و بارها در کتاب های شعر خونده بود … .
مات و مبهوتش بود و شاید می تونست ساعت ها در اون حالت باقی بمونه … که با صدای گریه ی رها … .
صورت پروانه به سرعت به سمت در برگشت … و آوش مثل اینکه از خلسه ای عمیق خارج شده باشه، چند بار پلک زد .
– رها جانم هم بیدار شد ! … برم سر بزنم بهش !
از کنار آوش گذشت و رفت . دست های خالی آوش معلق در هوا بود … حسرت بوسه ای که نگرفت، قلبش رو داغ کرد … .
پروانه گفت :
– لطفاً برای صبحانه زودتر بیا پایین ! مهمونا تا یک ساعت دیگه میرن سر مزار … جا نمونیم ازشون !
و از اتاق خارج شد .
آوش انگشتانش رو در فضای خالی تکون داد … انگار می خواست حضور نامرئی پروانه رو نوازش کنه … .
– یه روز میگیرمت توی بغلم پروانه خانم … اون مدلی که دلم می خواد می بوسمت ! … این خط و این نشون !
***
آوش تا کِی می خواست به مادرش نگاه نکنه ؟ …
پروانه جایی وسط سالن ایستاده بود و اون دو نفر رو نگاه می کرد !
آوش و خورشید دوشادوش هم ایستاده بودند، اما به قدری سرد و بی تفاوت … که کم کم داشت توجه دیگران رو جلب می کرد !
چهل روز بود که اوش نه به مادرش نگاه می کرد … نه کلمه ای باهاش حرف می زد … .
خورشید نفسی گرفت و دستش رو گذاشت روی پیشونیش … انگار از سر درد رنج می برد ! … حتی قدمی به عقب تلو تلو خورد !
پروانه در دم فهمید اون مشغول نقش بازی کردن و جلب ترحم آوشه … برای اینکه وادارش کنه به مادرش نگاه کنه !
اما حتی در اون وضعیت هم آوش قهرش رو پایان نداد ! بازوی مادرش رو گرفت و محترمانه کمکش کرد روی صندلی بنشینه … ولی نگاهش نکرد !
پروانه برای اولین بار در تمام زندگیش احساس می کرد دلش به حال خورشید می سوزه ! اینطور بی اعتنایی آوش باعث شده بود خورشید رقت انگیز و شکننده به نظر بیاد !
بعد نگاه آوش از اون طرف سالن، قفل شد در چشم هاش … . با همون حالت رسمی و خشکی که داشت … برای پروانه چشمکی زد .
پروانه نفسش رو در سینه حبس کرد و گونه اش رو از داخل دهانش آهسته گاز گرفت تا جلوی لبخندش رو بگیره .
هر نگاه آوش درون قلبش انفجاری از نور و گرما بود ! انعکاس این گرما رو زیر پوستش می تونست حس کنه !
آوش دوباره گرم صحبت با چند نفر از مهمانان شده بود … که پروانه تصمیم گرفت مراسم رو ترک کنه و سری به رها بزنه .
صدای گریه و بی تابی رها طبقه ی بالا رو برداشته بود . پروانه تند و دستپاچه قدم برداشت و به اتاقش رسید … .
رها رو دید که روی دستِ جواهره و مشغول گریستن … . طوبی و مطهره هم حضور داشتند و انگار همه عاجز از ساکت کردن نوزاد … .
طوبی گفت :
– مطهره یک بار دیگه بگیرش زیر پستونت ! شاید آروم شد !
مطهره با لحنی نگران پاسخ داد :
– نمیگیره … سیر شده ! شاید غولنج کرده !
و جواهر پاسخ داد :
– بوی مادرش رو میخواد ! دلش برای مادرش تنگ شده !
پروانه گفت :
– رها جانم !
و به سرعت رفت و فرزندش رو از جواهر گرفت و به آغوش کشید … .