پروانه گفت :
– چرا باید دنبالش باشن ؟ … چرا ؟! … اون که …
سکوت کرد … .
از شدت هیجان به نفس نفس افتاده بود . نمی تونست رازهای آوش رو به دیگران بگه . اما حالا می دونستن کسی که سیاوش خان رو کشته و بعد هم قصد جونِ آوش رو کرده … احد نبوده !
آوش اینو می دونست ! … پس چرا باید دنبال احد می گشت ؟ … اصلاً چرا باید احد خودش رو مخفی می کرد ؟ …
نفس تندی کشید و با لحنی آروم تر گفت :
– شما اونو دیدین ؟ … باهاش در ارتباطین ؟
طوبی پاسخ داد :
– هنوز ندیدمش، اما دورا دور جویای احوالشم ! میگن اوضاعش خوب نیست ! مریضه ! بی پوله ! … دنبال راهیه که باز بره از مملکت !
جواهر نفسی غصه دار کشید و گفت :
– ای کاش هیچوقت برنمی گشت عمه جان ! اینهمه سال به خاطرِ اینکه خواست ادریس خان رو بکشه، مجازات شد ! … الان بار گناهاش بیشتر شده ! … ای کاش زودتر برگرده همون جایی که بود !
پروانه به سرعت گفت :
– نه عمه ! نه ! … کجا برگرده ؟! … احد پیر شده … دیگه تحمل غربت رو نداره ! بعدم …
باز سکوت و باز نفسی دیگه … و بعد از روی صندلی بلند شد .
رها رو با احتیاط توی گهواره اش خوابوند و پرده ی توری رو مرتب کرد . بعد چرخید به سمت طوبی .
– عمه جان گوش بده … من بهت پول می دم ! زحمتش رو بکش … پولا رو برسون دست احد !
– اما …
– هیش !
انگشت اشاره اش به نشونه ی سکوت و صبر بالا رفت … طوبی لب بهم دوخت و پروانه ادامه داد .
– از قول من بهش بگو صبر داشته باشه ! … من کمک می کنم تا همه چیز درست بشه ! … بهش بگو فقط صبر داشته باشه !
طوبی نفس نامطمئنی کشید … و جواهر با صدایی لرزان پرسید :
– میخوای چیکار کنی عمه ؟!
پروانه دست عمه اش رو گرفت :
– می خوام همه چی رو درست کنم ! اگه خدا با ما باشه …
جمله اش رو نیمه تمام رها کرد … .
با حس عبور سایه ای از مقابل در … نفسش درون سینه اش گیر کرد .
با فکر اینکه کسی صداشون رو شنیده و از پیدا شدن پدرش با خبر شده … چیزی درون تنش فرو ریخت .
به سرعت رفت و در نیمه باز رو کاملاً باز کرد … .
نگاهش رو در سر تا سرِ راهروی مفروش چرخوند … . کسی رو ندید … .
***
ضیافت ناهار تمام شده بود … و همه ی مهمان ها چهار برجی رو ترک کرده بودند . مستخدمه ها مشغول جمع کردن ظروف کثیف بودند … .
آهو روی صندلی نشست و نالید :
– خدایا ! دارم می میرم از سر درد !
و کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت . پروانه مقابل پنجره ایستاده بود و به حیاط سنگی نگاه می کرد . هنوز از فکر اینکه شاید کسی صدای صحبتشون رو شنیده باشه ، خارج نشده بود ! آتیشی درون دلش اَلو می کرد !
پلکی زد و بی حواس گفت :
– شاید … شاید فشارت افتاده !
و به پشت سرش چرخید … .