آهو به حالتی نا مفهوم پلک زد و پروانه هم … این خبر بدی نبود !
اینهمه وقت بی خبری از فرخ … در حالی که گاه به گاه تماس می گرفت با خونه اش ! … اما این اواخر حتی زنگ نزده بود !
اما آوش اجازه نداد کسی پیش خودش فکری بکنه ! باز گفت :
– متاسفانه وضعش وخیمه ! توی یکی از بیمارستانای تهران پیداش کردیم …
پروانه هینی کشید … و خورشید از روی صندلی بی اختیار بلند شد … .
– چی میگی آوش ؟!
اما آوش نگاهش رو از صورت رنگ پریده ی آهو نگرفت .
– کمر و گردنش خورد شده و احتمالاً هیچوقت دیگه نمی تونه راه بره !
آهو تند نفس کشید … با صدایی لرزان پرسید :
– چ…چرا ؟! … مگه چی شده ؟!
آوش به سادگی پاسخ داد :
– از بلندی پرت شده پایین !
***
قوطی شیشه ای کرم رو برداشت و درش رو باز کرد . کمی از کرمِ سفید و معطر رو با نوک انگشتش برداشت و پشت دست هاش زد و پوستش رو آهسته ماساژ داد .
صدای تلنگری که به در اتاقش وارد شد … و بعد صدای سلمان :
– خانم ؟!
خورشید پاسخ داد :
– بیا داخل … سلمان !
قوطی کرم رو بست و بعد انگشترهاشو یکی یکی به انگشت های باریک و رگدارش برگردوند … .
در باز شد و سلمان با سری پایین افتاده … وسط چارچوب ایستاد .
– با من کار داشتین خانم ؟!
خورشید آهسته سری جنبوند و پاسخ داد :
– آره ! بیا داخل !
سلمان از جا جُم نخورد .
– شما امرتون رو بفرمایید !
خورشید گزشِ دردناکِ خشم رو زیر پوستش احساس کرد . از جا برخاست و با کمری صاف و شق و رق … با لحنی محکم گفت :
– امر میکنم … بیا داخل و در رو پشت سرت ببند !
سلمان نفس عمیقی کشید و با تاخیری آشکار … اطاعت کرد . به اندازه ی یک قدم پا درون اتاق گذاشت و در رو پشت سرش چفت کرد . هنوز هم سرش پایین بود و به گل های قالی نگاه می کرد . خورشید ریشخندی زد :
– حالا چرا سرت رو انداختی پایین ؟ … می ترسی توی چشمام نگاه کنی و سنگت کنم ؟!
– خانم … من به دستور آوش خان اینجا هستم تا مراقب اهل عمارتشون باشم تا وقتی از تهران برگردن ! حالا هم امرتون رو بفرمایید … هر چی بگید اطاعت می کنم !
خورشید هوومی گفت و از مقابل سلمان گذشت و روی صندلی نشست … . در آستانه ی پیری بود و هنوز هم به اندازه ی روزهای جوانیش زیبا و فتانه !
– از فرخ چه خبر داری ؟ … رو به راه میشه یا نه ؟
سلمان لحظه ای سکوت کرد و با احتیاط پاسخ داد :
– فکر می کنم … زنده می مونه !
خورشید سری به استهزا تکون داد :
– زنده می مونه ! چه سخاوتمندانه !
اخمی عمیق صورت سلمان رو درهم مچاله کرد :
– آوش خان ولیِ دم برادرشون هستن … قصاص حق مسلم ایشون بود !
مکثی کرد و بزاق دهانش رو قورت داد … . باز گفت :
– اما اگر فرخ رو می کشت … وادار می شد بالا دستِ اون رو هم قصاص کنه ! چیزی غیر از این از عدالت اربابِ من به دوره !