رمان پروانه ام پارت 151

4.2
(92)

 

پروانه هنوز هم به شدت قبل نگران رها بود … اما نتونست لبخندش رو مهار کنه .

 

– خب … پس باید چیکار کنم ؟!

 

اینبار آوش دست پروانه رو گرفت … سفت و با اطمینان .

 

– بریم بهت بگم !

 

***

 

ویلای سفیدِ امیر افشارها بنا شده وسط باغِ بزرگ و سر سبزی خودنمایی می کرد … . بیشتر روزهای سال خالی بود و تنها سرایدارِ قابل اعتمادِ ادریس خانِ مرحوم، همراه با همسر و دخترش از اون ملک حفاظت می کردند .

 

پروانه قبلاً هرگز اون خونه رو ندیده بود … و حالا از اون چیزی که می دید، شگفت زده به نظر می رسید !

 

اون خونه کوچیک تر و مدرن تر از چهار برجی بود ‌… ولی بسیار زیباتر به نظر می رسید !

 

پروانه هیچوقت دیوارهای بلند و تیره رنگ چهار برجی رو دوست نداشت ‌… اما این ویلا …

 

اتوموبیل که مقابل پله های ایوان توقف کرد و آوش پیاده شد … پروانه سرایدار رو دید که با سرعت برق و باد خودش رو بهش رسونده بود و مشغول خوشامد گویی … .

 

– خیلی خوش اومدین آقا ! از صبح خروس خون منتظر ورودتون بودیم ! … راستی بابت فوت پدر بزرگوارتون تسلیت میگم ! … آقا انگار ما یتیم شدیم ! …

 

پروانه دستگیره رو کشید و در رو باز کرد … و بعد پیاده شد . نگاهش هنوز هم در محوطه ی چمن کاری شده می چرخید … .

 

صدای زنی رو از پشت سرش شنید :

 

– خانوم خیلی خوش اومدین !

 

پروانه به عقب چرخید … زن سرایدار بود ! …

 

این زن هرگز پروانه رو ندیده بود و اونو نمی شناخت . نه چیزی از گذشته اش می دونست … و نه از پدرش ! … با چنان تحسینی به پروانه نگاه می کرد … انگار داشت دخترِ شاه پریون رو تماشا می کرد !

 

پروانه لبخندی زد … و زن انگار پاداشی بزرگ گرفته باشه، تلاش کرد خوش خدمتی کنه :

 

– خانوم … بدین کیفتون رو من نگه دارم ! حتماً خسته شدین !

 

 

 

#پارت_۷۱۳

 

پروانه لبخند محجوبش رو تکرار کرد :

 

– ممنونم ، شما …

 

زن به سرعت خودش رو معرفی کرد :

 

– عذرام ، خانوم ! … در خدمت شمام !

 

پروانه فرصت نکرد پاسخی به اون بده … آوش صداش کرد … .

 

– پروانه جان ؟

 

لبخند پروانه قبل از نگاهش برگشت به سمت آوش … .

 

آوش ماشین رو دور زد و مقابل پروانه ایستاد . عینک دودی به چشم هاش زده بود … با این حال پروانه می تونست گرمای نگاهش رو روی پوست خودش احساس کنه .

 

– من مجبورم برای ناهار تنهات بذارم ! ناراحت که نمیشی ؟!

 

سر پروانه به چپ و راست کج شد … و آوش ادامه داد :

 

– اما برای امشب منتظرت هستم ! … تا ساعت هشت آماده باش ! قراره دو تایی بریم جایی !

 

– کجا ؟

 

باز اون لبخندِ جذاب و سبکبال روی لب های آوش نشست … همون لبخندی که اون رو شبیه پسر بچه های پر شرارت می کرد ! … نوک انگشتش رو به صفحه ی ساعت مچیش زد و تکرار کرد :

 

– ساعت هشت شب ! … دیر نکنی !

 

و قدمی به عقب برداشت .

 

– عذرا … خانم رو راهنمایی کن به اتاقشون !

 

عذرا چشمی گفت و باز به پروانه نزدیک شد … انگار به خاطرِ اینکه قرار بود به چنین زنِ زیبایی خدمت کنه، به خودش می بالید !

 

– خانم جون تشریف بیارید بالا ! … بهترین اتاقو براتون مرتب کردم ! آبِ حمام هم گرمه اگه بخواید …

 

پروانه همراه عذرا به سمت پله های ایوان رفت . تا هر جایی که رفت … سنگینی نگاه آوش رو روی شونه هاش احساس کرد !

 

**

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x