***
در اتاق آهسته و با احتیاط باز شد … و رشته نوری که از از لای در به صورتِ پروانه تابید … باعث شد پلک های بسته ی پروانه بلرزه … .
بعد صدای آرومِ عذرا توی گوش پروانه پیچید :
– پروانه خانوم … ساعت هفت شده ! جسارتاً بیدار نمی شید ؟
مدتی طول کشید تا ذهن پروانه از غرقاب خواب رها شد و تونست چشم باز کنه .
اتاق غرق در تاریکی بود !
اینقدر خسته بود که اصلاً نفهمید کِی خوابش برد ! بعد از اینکه ظهر تنهایی ناهار خورد، به اتاقش اومد .
اتاقی با در و دیوارها و سرویس خوابِ سفید … که فقط رو تختی و پرده ی حریر آویخته به پنجره به رنگ بنفش یاسی بود .
پروانه می خواست حمام کنه . اما اینقدر خسته بود … روی تخت دراز کشید . نفهمید کِی خوابش برد … .
– چیزی شده عذرا خانم ؟ … کسی اومده ؟
وزن بدنش رو روی آرنجش انداخت و روی خوشخوابه نشست . تمام بدنش از ساعت ها خوابِ عمیق، گرفته بود … .
– هیچ کسی نیومده خانوم ! … ولی شما ساعت هشت قرار بود آماده باشید ! … آوش خان زنگ زدن یادآوری کردن … .
پروانه هوومی گفت و بعد چنان خمیازه ای کشید … که پای چشم هاش به اشک نشست .
– چراغ رو روشن کنید لطفاً !
عذرا قدمی به داخل برداشت و در جستجوی کلید برق، انگشتانش رو روی تن دیوار کشید . یک ثانیه ی بعد نور پر کشید در فضای اتاق … .
پروانه چند بار پشت سر هم پلک زد تا چشماش به نور عادت کنه … و بعد از اون چیزی که می دید، شگفت زده شد !
پیراهن شبی آویخته به چوب لباسی … به رنگ زردِ کهربایی … درست مقابل چشماش … .
اونقدر چشمگیر بود که نفس پروانه برای لحظاتی بند اومد …
.این … این پیراهن …
نفسش رو از سینه اش خارج کرد و آهسته از تخت پایین خزید . نگاهش رو نمی تونست از اون لباس برداره !
عذرا گفت :
– مال شماست دیگه، خانوم ! سفارش داده بودین … دو روز پیش رسید ! …
– مال من ؟!
– بله خانم جون ! آوش خان هفته ی پیش زنگ زدن … گفتن این بسته براتون میرسه ! من عین چشمام مراقبش بودم ! …
پروانه مقابل پیراهن ایستاد و با شگفتی نگاهش کرد … قلبش سخت و دیوانه وار می تپید .
این پیراهن مال خودش بود ؟ … این پیراهن رو آوش براش سفارش کرده بود !
دستش جلو رفت و پارچه ی حریر لباس رو بین انگشتانش لمس کرد … مثل آب زلال، روی پوست جاری میشد انگار !
عذرا پشت سرش ایستاد … گفت :
– براتون کفش و عطر و این خرت و پرتا هم آوردن ! همه اش توی کمده !
پروانه لب هاشو روی هم فشرد . باورش نمی شد … اما توی چشماش اشک جمع شده بود ! اینقدر احساساتی شده بود که …
– خانوم جون، دختر من از آرایش مو و این چیزا سر در میاره ! میخواید بگم بیاد بالا،کمکتون کنه ؟
پروانه نفس عمیقی کشید … و برگشت به سمت عذرا .
– بلده ؟!
– بله خانم جون … خوبم بلده ! ماشالله دخترم … از هر پنجه اش ده هنر میباره !
لبخند نشست روی لب های پروانه . دلش از شادی و اشتیاق می لرزید … .
– من حمام کنم … بعد صداش کن بیاد !
چشم های مشتاقِ آوش اون رو تحت نظر داشت ! …
از پس درب شیشه ای … تا وقتی در رو باز کرد و پا به روی ایوان گذاشت … و بعد تک تک پله ها رو پایین رفت … .
آوش یک لحظه هم از پروانه چشم بر نداشت ! … مردمک چشم هاش ستاره بارون بود ! …
– از اول هم می دونستم این رنگ بهت میاد !
و به نظرش بی نظیر بود ! … ترکیبِ موهای تیره و اندک مجعد پروانه … با روشنیِ پوستش … و پیراهن زردی که پوشیده بود و گردنبند یاقوت کبودش ! … این ترکیب بی نهایت زیبایی بود ! …
پروانه لبخند زد :
– شب بخیر !
مقابل آوش ایستاد .
دست های آوش میلی بی نهایت داشت برای اینکه اون بدن زیبا رو در آغوش بگیره و ببوسه … اما به سختی خودش رو کنترل کرد … .
– می دونی خیلی زیبا شدی ؟!
گونه های پروانه گر گرفت … و حتی زیباتر شد !
– ممنونم ! به لطف تو ! … واقعاً انتظار این هدیه رو نداشتم !
آوش نفس عمیقی کشید تا بر احساساتش غلبه کنه … و بعد درب ماشین رو باز کرد .
– سوار میشی لطفاً ؟!
پروانه پرسید :
– قراره کجا بریم ؟
و هم زمان دامن لباسش رو جمع کرد و روی صندلی نشست .
آوش ترجیح داد سوال اون رو نادیده بگیره . در رو برای پروانه بست و با نفس عمیقی … اتومبیل رو دور زد تا پشت فرمون جا بگیره … .
در طول مسیر دیگه پروانه چیزی نپرسید … تا بلاخره به مقصد رسیدند .