رمان پروانه ام پارت 154

4
(59)

 

 

 

***

 

سکوت ! …

 

حیاط بزرگِ ویلا در تاریکی و سکوت فرو رفته بود … و فقط صدای زنجره ای بود که بین درخت ها آواز می خوند ! …

 

تمام پنجره های بلندِ خونه تاریک بودند … انگار هیچ کسی بیدار نبود !

 

آوش و پروانه هنوز داخل ماشینِ خاموش نشسته بودند، کنار همدیگه … نگاهشون به مقابل بود ! …

 

پروانه در سکوت و بهت فرو رفته بود … و آوش در مقابلش احساس عجز می کرد !

 

نمی دونست باید چیکار کنه … چطور اون سکوت رو بشکنه ! … اعترافش به دوست داشتن … تاثیر بی نهایت عجیبی روی پروانه گذاشته بود . نه اونو شاد کرده بود … و نه غمگین ! ‌… نه ذوق زده نه عصبی … و نه هیچ واکنش دیگه ای که آوش انتظارش رو داشت و خودش رو آماده کرده بود !

 

اما اون رو در بهت فرو برده بود ! … در ناباوریِ مطلق ! … در خوابی که می ترسید بیدارش کنه ! …

 

قلب آوش از تصور اینکه ممکنه پروانه اونو دوست نداشته باشه، به درد اومد !

 

– متاسفم … پروانه ! …

 

چقدر از این سکوت بیزار بود ! … این سکوت … و این استیصال ! … نگاه کرد به دست هاش که هنوز فرمون رو می فشرد … .

 

دست هایی که حالا باید موهای پروانه رو نوازش می کرد ! …

 

– نمی خواستم شب خوبت رو خراب کنم !

 

پروانه به سرعت پاسخ داد :

 

– خرابش نکردی !

 

هنوز صدای موسیقی توی گوش پروانه بود ! …

 

همه ی اون چیزهای زیبا تموم شده بود و حالا در ذهنش مثل یک خیال و رویا شناور بود ! … رقص و موسیقی و نور … و اون چیزی که شنیده بود ! … اون “دوستت دارمی” که آوش گفته بود … و حالا خیالی تر از همه چیز به نظر می رسید ! …

 

آوش باز هم خواست چیزی بگه :

 

– به خاطر چیزی که گفتم … نمی دونستم باعث ناراحتیت میشه ! … من …

 

– چی گفتی ؟!

 

پروانه پرسید … بعد خندید … ناباور و مبهوت !

 

– تو اصلاً نمی دونی چی گفتی ! تو متوجه نیستی !

 

 

 

 

گیج و سر گشته بود … از اون چیزی که شنیده بود ! … چیزی که اتفاق افتاده بود !

 

اون به آوش عادت کرده بود … کنارش احساس امنیت می کرد ! تشنه ی مهربانی های گاه و بیگاهش بود ! … اما این دوست داشتن … .

 

این زیادی عجیب بود ! زیادی بزرگ بود ! …

 

– من اینقدر بزرگ نشدم که معنی حرفامو بفهمم ؟!

 

دست آوش نشست روی دست سرد پروانه . پروانه زمزمه کرد :

 

– این امکان نداره ! … تو نمی فهمی ! …

 

نفسی گرفت … داشت زیر بار هجوم احساسات متناقضش، خفه می شد !

 

– این دیگه زیادیه ! … من و تو … اصلاً نمیشه ! … دیگران اجازه نمی دن ! خودمون هم …

 

– پروانه ! پروانه ! … پروانه !

 

آوش کاملاً متمایل شد به سمت پروانه … کف دستش رو گذاشت روی گونه ی اون … .

 

پروانه وادار شد سر برگردونه و نگاه کنه توی چشم های آوش … .

 

لحن آوش جادویی بود … وقتی شروع کرد به حرف زدن … .

 

– هیچ کسی مهم نیست پروانه ! … به هیچ کسی فکر نکن ! … فقط خودم و خودت ! … تو اگه منو بخوای … هیچ چیزی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ! … بهت قول می دم !

 

پروانه حس عجیبی از خیره شدن در چشم های آوش می گرفت . حسی مثل فرو رفتن در خلسه ای سنگین .

 

جادو می شد ! …

 

به سرعت صورتش رو پس کشید …

 

– من باید برم !

 

انگار می خواست از وسوسه به دور باشه ! … به سرعت در ماشین رو باز کرد و پیاده شد .

 

گرمش شده بود ! داشت می سوخت ! … داشت ذوب می شد زیر پوستش ! …

 

تند قدم بر می داشت تا خودش رو به اتاقش برسونه .

 

صدای آوش رو شنید که اون هم از ماشین پیاده شد … و صدای قدم های تعقیب گرش رو پشت سرش … .

 

داشت دنبالش می کرد ؟ …

 

لرزی عمیق از هیجان و دلهره در ستون فقرات پروانه افتاد … .

 

 

 

 

 

 

دستی به گردنش کشید … .

طعم دهانش رو مزه مزه کرد و بعد بزاقش رو فرو بلعید .

سعی می کرد چشم هاشو باز و هوشیار نگه داره … .

سعی می کرد صدای قدم هایی که از پشت سرش می شنید رو نشنیده بگیره ! …

 

اما سر انجام هم شکست خورد … و باز چرخید و نگاهی گریزانه به پشت سرش انداخت … .

 

آوش هنوز دنبالش بود ! … با دست هایی درون جیب های شلوارش … و نگاه مستقیمش به پروانه … .

 

– دنبال من نیا !

 

صداش تب داشت ! … آوش گفت :

 

– چرا نیام ؟ … اون سر دنیا هم که بری دنبالت میام !

 

اینطور که حرف می زد … تمام وجود پروانه از احساسی مجهول تیر می کشید !

 

پروانه قدم هاشو تندتر برداشت … باز زیر لب تکرار کرد :

 

– نیا ! نیا ! برامون حرف در میارن ! …

 

از در عبور کرد و وارد سالن خونه شد . همه جا تاریکی و سکوت بود . در تاریکیِ اون وقت شب … تنها شبحی از اجسام رو می تونست ببینه .

 

به طور غریزی دنبال چیزی گشت تا بهش تکیه کنه . سرانجام دستش رو به نرده ها گرفت و از پله ها بالا رفت … به سختی می تونست تعادلش رو کنترل کنه . آوش هنوز هم پشت سرش بود … و این بار نزدیک تر بهش …

 

– اجازه بده کمکت …

 

– نه !

 

آوش خشکش زد !

پروانه در تاریکی نگاه کرد به صورت اون و بازوشو از بین انگشتانش بیرون کشید .

 

ای کاش می فهمید ! … ای کاش درک می کرد ‌… که اون چیزی که پروانه داشت ازش فرار می کرد، آوش نبود … . سایه ی نوزده سال زندگیِ سیاه و اسارت بارش بود ! …

 

 

باز هم قدم تند کرد و به سمت اتاقش رفت . برای لحظاتی دیگه صدای پاهای آوش رو پشت سرش نشنید . اما درست در آستانه ی در اتاقش … .

 

– پروانه !

 

دست های آوش روی چارچوب در قرار گرفت و مانع بسته شدن در شد !

 

بندی در دل پروانه از هم درید ! …

 

فکر می کرد دیگه دنبالش نمیاد !

 

– از اتاق من برو بیرون اوش ! … فکر کردی اگه کسی این وقت شب ما رو با هم ببینه …

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x