رمان پروانه ام پارت 164

4.3
(102)

 

تن پروانه از هیجان می لرزید . آوش نرمه ی لطیفِ گوشش رو آهسته بوسید :

 

– می خوام وقتی پیر شدیم… خاطره های زیادی برای تعریف کردن داشته باشیم ! … فقط یه بله به من بده، پروانه ! … فقط مال من باش !

 

اونو بوسید … و باز هم بوسید . گردنش رو بوسید … و استخوان ترقوه اش رو … و پوست لطیف گردنش رو .

 

پلک های پروانه روی هم رفت … زانوهاش سست شد . بوسه های آوش سکر آور بودند … اونو به خلسه می بردند !

 

وقتی آوش اتاق رو ترک کرد … پروانه هنوز هم رها رو در آغوشش می فشرد ‌.

 

حالا دخترش به خواب فرو رفته بود و سینه اش با نفس های منظمی بالا و پایین می رفت .

 

پروانه موهای سیاه رها رو نوازش کرد … زیر لب زمزمه کرد :

 

– من باورم نمیشه رها ! احساس می کنم توی یک قصه ی خوش گیر افتادم ! هیچی واقعی نیست !

 

دراز کشید روی خوشخوابه … و رها رو هم کنار خودش گذاشت . خیره به سقف منقش اتاق … انگار داشت رویا می دید ! … انگار هیچی واقعی نبود ! …

 

– واقعاً این مرد سرنوشتیه که خدا برای من و تو مقدّر کرده ؟! …

 

***

 

نشسته بود روی تخت مفروش، در حیاط سنگی . دیگران دورش جمع شده بودند … .

 

اطلس و سالومه … صبورا و صنم و ننه مرغی … عمه جواهر هم بود و بچه هاش که در باغ بازی می کردند … و مطهره در حالی که رها رو در آغوش داشت .

 

پروانه یک قواره پارچه ی سنگ دوزی شده از کنار دستش برداشت و به سمت اطلس گرفت :

 

– قابل شما رو نداره خاله جون ! انشالله به خوشی استفاده کنید !

 

 

 

 

#پارت_۷۵۳

 

 

اطلس با اشتیاقی که تلاش میکرد زیر حجابی از وقار پنهان کنه، قواره پارچه رو ازش گرفت :

 

– دستت درد نکنه پروانه جان ! زحمت کشیدی چرا ؟!

 

سالومه برعکس مادرش هیچ تلاشی برای پنهان کردن ذوقش نداشت . گفت :

 

– این چقدر خوشرنگه ! دلم ضعف رفت !

 

اطلس با جدیت سری تکون داد :

 

– اینو همینطوری که دلم نمیاد استفاده کنم ! میذارمش برای عروسی تو …

 

صدای خنده بلند شد … . صدای خنده های بلند و دسته جمعی … و صدای بازی بچه ها در باغ … . خیلی وقت بود صدای زندگی در چهار برجی خاموش شده بود ! …

 

پروانه برای دیگران هم چیزی خریده بود . برای عمه جواهر و عمه طوبی هم پارچه خریده بود … و برای بچه های جواهر، لباس و شکلات فندقی . برای بقیه ی خدمتکارها و مطهره هم هدیه ای داشت … و برای سالومه بیشتر از همه !

 

برای اون پارچه هم آورده بود … و شانه ی سر و یک شیشه کِرِم و یک آینه ی نگین کاری شده … و چند وسیله ی دیگه . چون می دونست سالهای سال هم که بگذره … هر اتفاقی هم بیفته … باز سالومه بهترین دوستش باقی می مونه .

 

در دلش آرزو می کرد که از زهرا هم خبر داشت . اون می تونست زهرا رو ببخشه … حتی الان دلتنگش شده بود !

 

با یاد زهرا لحظه ای قلبش از غم سنگینی کرد … اما سعی کرد ذهنش رو منحرف کنه . گفت :

 

– خب من دیگه چیزی ندارم !

 

دست های خالیشو بالا گرفت و ادامه داد :

 

– حالا نوبت شماست که بگید این چند روز اینجا چه خبر بود !

 

 

#پارت_۷۵۴

 

اطلس شونه ای بالا انداخت :

 

– امن و امان بود، پروانه جان ! اینجا خبری نبود ! تو تعریف کن از سفرت ! … آهان راستی فرخ خان چطور بود ؟ امیدی به سر پا شدنش هست ؟!

 

پروانه کاملاً مطمئن بود که فرخ دیگه هرگز سر پا نمیشه … و اگر بشه، باز آوش بلایی بر سرش نازل میکنه . اما پاسخ داد :

 

– چه عرض کنم خاله جان ؟ … وضعیتش تعریفی نداشت !

 

صنم صداشو پایین آورد و با لحنی که انگار می خواست رازی فاش کنه، پرسید :

 

– این آهو خانم چرا اینقدر زود برگشت ؟! … انگار از خداش بوده از شرّ شوهرش خلاص بشه !

 

اطلس به سمت صنم چشم غرّه ای رفت و با لحنی سفت و سخت گفت :

 

– آهو خانم به حرف برادرشه ! هر چی آوش خان بگن، انجام میده ! فضولیش به دده مطبخی ها نیومده ! … نشنوم پچ پچه به راه انداختین !

 

صنم کاملاً رنگ باخته، قدمی پس رفت . پروانه نفسی کشید و خواست بحث رو عوض کنه … اما آوش رو دید که از پله های ایوان پایین اومد . حاضر و آماده … انگار می خواست چهار برجی رو ترک کنه !

 

قلب پروانه گاپ گاپ تپید . دیگران سلامی دادند و پخش و پلا شدند … پروانه اما از جا برخاست و دامنش رو صاف کرد .

 

– دارید تشریف می برید ؟

 

جلوی دیگران هنوز هم آوش رو رسمی خطاب می کرد … فکر نمی کرد هیچوقت بتونه مقابل بقیه اون رو “تو” صدا کنه !

 

آوش نگاهی به ساعت مچیش انداخت :

 

– این چند روز نبودم … کارام عقب افتاده ! باید برم …

 

و با نگاهی به پروانه، اضافه کرد :

 

– شما امری ندارید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

خسته نباشی قاصدکی هرشب همینجوری پارت بده😘😂

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x