تن پروانه از هیجان می لرزید . آوش نرمه ی لطیفِ گوشش رو آهسته بوسید :
– می خوام وقتی پیر شدیم… خاطره های زیادی برای تعریف کردن داشته باشیم ! … فقط یه بله به من بده، پروانه ! … فقط مال من باش !
اونو بوسید … و باز هم بوسید . گردنش رو بوسید … و استخوان ترقوه اش رو … و پوست لطیف گردنش رو .
پلک های پروانه روی هم رفت … زانوهاش سست شد . بوسه های آوش سکر آور بودند … اونو به خلسه می بردند !
وقتی آوش اتاق رو ترک کرد … پروانه هنوز هم رها رو در آغوشش می فشرد .
حالا دخترش به خواب فرو رفته بود و سینه اش با نفس های منظمی بالا و پایین می رفت .
پروانه موهای سیاه رها رو نوازش کرد … زیر لب زمزمه کرد :
– من باورم نمیشه رها ! احساس می کنم توی یک قصه ی خوش گیر افتادم ! هیچی واقعی نیست !
دراز کشید روی خوشخوابه … و رها رو هم کنار خودش گذاشت . خیره به سقف منقش اتاق … انگار داشت رویا می دید ! … انگار هیچی واقعی نبود ! …
– واقعاً این مرد سرنوشتیه که خدا برای من و تو مقدّر کرده ؟! …
***
نشسته بود روی تخت مفروش، در حیاط سنگی . دیگران دورش جمع شده بودند … .
اطلس و سالومه … صبورا و صنم و ننه مرغی … عمه جواهر هم بود و بچه هاش که در باغ بازی می کردند … و مطهره در حالی که رها رو در آغوش داشت .
پروانه یک قواره پارچه ی سنگ دوزی شده از کنار دستش برداشت و به سمت اطلس گرفت :
– قابل شما رو نداره خاله جون ! انشالله به خوشی استفاده کنید !
#پارت_۷۵۳
اطلس با اشتیاقی که تلاش میکرد زیر حجابی از وقار پنهان کنه، قواره پارچه رو ازش گرفت :
– دستت درد نکنه پروانه جان ! زحمت کشیدی چرا ؟!
سالومه برعکس مادرش هیچ تلاشی برای پنهان کردن ذوقش نداشت . گفت :
– این چقدر خوشرنگه ! دلم ضعف رفت !
اطلس با جدیت سری تکون داد :
– اینو همینطوری که دلم نمیاد استفاده کنم ! میذارمش برای عروسی تو …
صدای خنده بلند شد … . صدای خنده های بلند و دسته جمعی … و صدای بازی بچه ها در باغ … . خیلی وقت بود صدای زندگی در چهار برجی خاموش شده بود ! …
پروانه برای دیگران هم چیزی خریده بود . برای عمه جواهر و عمه طوبی هم پارچه خریده بود … و برای بچه های جواهر، لباس و شکلات فندقی . برای بقیه ی خدمتکارها و مطهره هم هدیه ای داشت … و برای سالومه بیشتر از همه !
برای اون پارچه هم آورده بود … و شانه ی سر و یک شیشه کِرِم و یک آینه ی نگین کاری شده … و چند وسیله ی دیگه . چون می دونست سالهای سال هم که بگذره … هر اتفاقی هم بیفته … باز سالومه بهترین دوستش باقی می مونه .
در دلش آرزو می کرد که از زهرا هم خبر داشت . اون می تونست زهرا رو ببخشه … حتی الان دلتنگش شده بود !
با یاد زهرا لحظه ای قلبش از غم سنگینی کرد … اما سعی کرد ذهنش رو منحرف کنه . گفت :
– خب من دیگه چیزی ندارم !
دست های خالیشو بالا گرفت و ادامه داد :
– حالا نوبت شماست که بگید این چند روز اینجا چه خبر بود !
#پارت_۷۵۴
اطلس شونه ای بالا انداخت :
– امن و امان بود، پروانه جان ! اینجا خبری نبود ! تو تعریف کن از سفرت ! … آهان راستی فرخ خان چطور بود ؟ امیدی به سر پا شدنش هست ؟!
پروانه کاملاً مطمئن بود که فرخ دیگه هرگز سر پا نمیشه … و اگر بشه، باز آوش بلایی بر سرش نازل میکنه . اما پاسخ داد :
– چه عرض کنم خاله جان ؟ … وضعیتش تعریفی نداشت !
صنم صداشو پایین آورد و با لحنی که انگار می خواست رازی فاش کنه، پرسید :
– این آهو خانم چرا اینقدر زود برگشت ؟! … انگار از خداش بوده از شرّ شوهرش خلاص بشه !
اطلس به سمت صنم چشم غرّه ای رفت و با لحنی سفت و سخت گفت :
– آهو خانم به حرف برادرشه ! هر چی آوش خان بگن، انجام میده ! فضولیش به دده مطبخی ها نیومده ! … نشنوم پچ پچه به راه انداختین !
صنم کاملاً رنگ باخته، قدمی پس رفت . پروانه نفسی کشید و خواست بحث رو عوض کنه … اما آوش رو دید که از پله های ایوان پایین اومد . حاضر و آماده … انگار می خواست چهار برجی رو ترک کنه !
قلب پروانه گاپ گاپ تپید . دیگران سلامی دادند و پخش و پلا شدند … پروانه اما از جا برخاست و دامنش رو صاف کرد .
– دارید تشریف می برید ؟
جلوی دیگران هنوز هم آوش رو رسمی خطاب می کرد … فکر نمی کرد هیچوقت بتونه مقابل بقیه اون رو “تو” صدا کنه !
آوش نگاهی به ساعت مچیش انداخت :
– این چند روز نبودم … کارام عقب افتاده ! باید برم …
و با نگاهی به پروانه، اضافه کرد :
– شما امری ندارید
خسته نباشی قاصدکی هرشب همینجوری پارت بده😘😂