اطلس گفت :
– خورشید خانم ناخوش هستند ! هنوز نمی تونن جایی برن !
خانم بزرگ پوزخندی زد :
– ناخوشه ؟ … جانِ خودش ! اینا همه ادا اطواره برای اینکه ترحم اون پسرش رو جلب کنه !
پروانه جرعه ای چای نوشید و سعی کرد لبخندش رو از دید دیگران پنهان کنه . با این حرف کاملاً موافق بود که خورشید در حال بدش اغراق می کرد تا آوش رو با خودش مهربان کنه . هر چند زیاد هم در هدفش موفق نبود !
آهو با لحنی هیجان زده گفت :
– امسال من و پروانه می ریم ! مگه نه ؟ … بریم پروانه ؟!
نگاه کرد به پروانه … و خانم بزرگ باز گفت :
– به پروانه کاری ندارم . اما تو به جای بازار خیریه … به نظرم یه سر به امامزاده بزنی بد نیست ! بهر حال شوهرِ نگون بختت تا دم مرگ رفته و برگشته !
لبخند آهو محو شد و صورتش در دم به سفیدی گرایید . اون حالت شادابی و نشاطی که در چهره اش می درخشید و باعث شده بود کمی زیباتر به نظر برسه … ناگهان دود شد و رفت هوا .
پروانه دلش به حال اون سوخت … و وقتی دید پاسخی به طعنه ی وحشیانه ی خانم بزرگ نداره، بدتر هم شد .
بعد فنجونش رو داخل نعلبکی برگردوند .
– اون شعر چی بود خانم بزرگ ؟ … گاهی برای دیگران می خوندین ! … برو طوافِ دلی کن که کعبه خود سنگ است … که آن خلیل بنا کرد و این خدای خلیل !
و با اشاره ی چشم و ابرو به جانب آهو … به خانم بزرگ فهموند منظورش چیه ! ادامه داد :
– آدم بره از بازارچه ی خیریه خرید کنه تا کمکی بشه به زنای مستمند … خیلی بهتر از دعای خشک و خالی خوندن پای ضریحه ! اینو دیگه می دونید تصدقتون ؟!
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۷۸۹
برای اولین بار دید که خانم بزرگ حرفی برای گفتن نداشت … یا حتی اندکی خجالت کشید . کمی از موضع طعنه آمیز خودش پایین اومد و گفت :
– من برای خودش میگم ! بهر صورت دخترِ شوهرِ مرحوممه ! خوش ندارم چند صباح دیگه مردم حرف پشت سرش ریسه کنن … که خوشحاله از حادثه ی شوهرش !
این بار اطلس پاسخ داد :
– خانم جان چیکار به حرف مردم دارید ؟ اتفاقاً ببین این خانمای جوون دستشون به کار خیر میره … خیلی هم جلوه ی خوبی داره !
آهو نگاهی مردد و خجالتی به پروانه انداخت . بعد از متلک خانم بزرگ دل و دماغی براش نمونده بود … اما با تردید پرسید :
– پس … بریم فردا ؟!
پروانه با لحنی راحت پاسخ داد :
– بله آهو خانم ! من که دوست دارم بریم !
مکثی میون کلماتش افتاد … و با حالتی سنگین ادامه داد :
– فقط اگر با آوش خان صحبت کنی … ازش اجازه بگیری که بریم …
– من صحبت کنم ؟!
آهو با تردید پرسید . نگاه عجیب اطلس برگشت به طرفش … حتی خانم بزرگ غافلگیر شده به نظر می رسید .
خیلی وقت بود که پروانه برای صحبت با آوش، کسی رو واسطه نمی کرد !
پروانه_ام 🦋
#پارت_۷۹۰
پروانه سعی کرد تا حد امکان نگاه دیگران رو نادیده بگیره … لبخندی معصومانه زد :
– بله اگر لطف کنی !
اینبار آهو چیزی نگفت … و پروانه با نفس عمیقی تصمیم گرفت سالن نشیمن رو ترک کنه .
دسته های چوبی صندلی رو گرفت و روی پاهاش برخاست .
– من برم به رها جانم سر بزنم !
خانم بزرگ باز گفت :
– خوب شد یادش افتادی !
پروانه به سختی جلوی خودش رو گرفت تا به خنده نیفته . اینقدر خانم بزرگ و خورشید در تمام زندگیشون به همدیگه طعنه و زخم زبان زده بودند … که انگار این رسم ادبیاتشون شده بود !
آهو هم بشقابش رو روی میز گذاشت .
– منم برم آوش جان رو پیدا کنم !
هر دو با هم از نشیمن خارج شدند … و بعد راهشون جدا شد . آهو صدای آوش رو در حیاط سنگی شنید … رفت تا بهش ملحق بشه . پروانه هم از پلکان بالا رفت .
بر عکس چیزی که گفته بود … به اتاق رها نرفت . دل و دماغش رو نداشت باز با عده ای رو در رو بشه … بهشون لبخند بزنه … حرف های خوب بزنه !
غم روی قلبش به سنگینی یک کوه بود … خسته اش کرده بود !
قهر بودن با آوش … انرژی زیادی ازش گرفته بود . اینکه باهاش صحبت نکنه … مگر به ضرورت … و اون هم با لحنی آروم و بی هیجان ! بهش اجازه ی بوسیدن نده … اجازه ی هیچ کاری نده !
براش سخت بود ! تمام وجودش دلتنگ آوش بود و این دوری کردن های عمدی براش سخت بود !
#پارت_۷۹۱
از پایین پنجره صدای حرف به گوشش می رسید . خدمه بودند و یحیی خان … و آوش و آهو !
پروانه پلک هاشو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید . حتی شنیدن صدای آوش خوب بود … به گوارایی و خنکیِ جریان آبی که روی زخمِ باز می ریخت … . زخمش رو تازه نگه می داشت … اما در لحظه مرحمش بود !
خیلی با خودش جنگید که در جا بی حرکت بمونه و به شنیدن صداش اکتفا کنه … اما نتونست حریفِ خودش بشه !
روی انگشتانِ پاهاش قد بلندی کرد و چفت پنجره ی بلند رو باز کرد … و آهسته سرک کشید به پایین … .
مردمک های لرزان و مشتاقش خیلی زود آوش رو پیدا کرد … .
مردِ بی نظیرش … قهرمانِ عزیزِ قصه اش !
از شکار اومده یا گشت و گذار در املاکش ؟ … خسته به نظر می رسید ! با شلوار و جلیقه ی قهوه ای تیره اش و پیراهنِ خاکی رنگ با آستین های تا خورده … و اون اسلحه ی شکاری که روی دوش انداخته بود .
حواسش نبود و با دقت به صحبت های آهو گوش می داد .
پروانه نگاه دوخت بهش … دل نمی کند از این مرد ! اشک پشت پلک هاشو پر کرد !
** بعدی پینار