رمان پروانه ام پارت 180

4.3
(53)

 

 

 

دور و اطرافش شلوغ شده بود و هر کسی می خواست چیزی بهش پیشکش کنه .

 

تمام حواس پروانه معطوف اطرافش شده بود . اما ناگهان سر چرخوند و آهو رو دید که با شونه هایی جمع شده دنبالش می اومد . سعی می کرد عادی رفتار کنه .‌‌.. اما هر نگاهش پر از استرس و ناراحتی بود . انگار از حضورش بین مردم عذاب می کشید .

 

پروانه خودش رو کاملاً به آهو نزدیک کرد .

 

– آهو خانم … حالت خوبه ؟!

 

و فکر کرد شاید آهو به اینهمه شلوغی عادت نداره و حالا غافلگیر شده !

 

آهو سعی کرد لبخند بزنه :

 

– خوبم ! خوبم ! … امم …

 

مکثی کرد … و بعد حالت صورتش فرو ریخت . با درماندگی که دیگه نمی تونست پنهانش کنه … اعتراف کرد :

 

– ای کاش من همراهت نمی اومدم !

 

– چرا ؟!

 

– ببین مردم چطور نگاهم می کنن ! … انگار همه دارن همون فکری رو میکنن که خانم بزرگ بهم گفت !

 

پروانه نگاهش رو چرخوند در اطراف . خب … دیگران هر دوشون رو تماشا می کردند ! اونها زن های خانواده ی امیر افشار بودند و مهمانِ مخصوص بازارچه ! … اما نگاهشون بد یا طعنه آمیز نبود !

 

آهو با ناراحتی ادامه داد :

 

– ای کاش به حرف خانم بزرگ گوش می دادم ! خانم بزرگ تلخ زبونه … اما همیشه حرف حق رو میگه !

 

 

پروانه ناراحت از حسِ عذابِ آهو … زیر لب زمزمه کرد :

 

– ما بارِ گناهی رو به دوش می کشیم که خودمون مرتکب نشدیم !

 

آهو با سر در گمی نگاهش کرد … و پروانه دست اونو بین دستاش فشرد .

 

– هیچ کسی بهت بد نگاه نمی کنه آهو خانم ! اینقدر خودتو عذاب نده ! … تو اگه خودتو گناهکار بدونی … بقیه هم به همین چشم نگاهت می کنن !

 

نفس عمیقی کشید … و با لبخندی عمیق صداش رو آزاد کرد :

 

– به جای این فکرا از زندگیت لذت ببر ! ببین همه چی چقدر قشنگه ؟! …

 

برگشت به سمت زنی که شال های دستباف داشت … و یکی از شالها رو که رنگ روشن داشت برداشت و روی شونه های آهو انداخت .

 

– وای چقدر بهت میاد ! آهو خانم … شکل قرص ماه شدی !

 

آهو شال رو روی شونه های لاغرش مرتب کرد … گونه هاش گل انداخته بودند .

 

– واقعاً ؟!

 

خورشید خانم اگر می دید که دخترش به جای تمان لباس های فاخری که داشت، اون شالِ ارزون قیمت و روستایی رو روی شونه هاش انداخته … حتماً به خشم می اومد ! ‌… اما آهو برای اولین بار به واکنش مادرش فکر نکرد !

 

– من اینو می خوام !

 

پروانه کمی دورتر … طوبی رو دید ! اون هم برای فروش لیف هایی که بافته بود، به بازارچه اومده بود . آهو رو که سرگرمِ شال ها بود ترک کرد … و به طرف طوبی پا تند کرد … .

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x