پروانه رو به فروپاشی بود . عمیقاً می لرزید . دیگه نگاهِ پر از لذت خورشید رو هم نمی دید … غروری براش باقی نمونده بود !
– هر چی میخوای بهم زخم زبون بزن، مهم نیست ! من تنم بی جون تر از این حرفاست که درد این زخما رو حس کنم !
باز قدم پیش گذاشت و با تمام التماسش … ادامه داد :
– اما بذار باهات بیام ! من دارم دق می کنم … دارم زجر می کشم !
آوش نفس عمیقی کشید . به پروانه نگاه نمی کرد . بعد از کنارش گذشت :
– اطلس، خانم رو ببر پشت میز و وادارش کن صبحانه بخوره ! بعد بره بخوابه و تا من برنگشتم …
پروانه با تمام خواهش و استیصالش خواست دست آوش رو بگیره :
– آوش !
اما با صدای فریاد آوش … تمام تنش لرزید .
– اطلس منتظر چی هستی ؟!
پروانه به گریه افتاد … و اطلس رفت تا اونو از آوش دور کنه . بیخ گوشش مدام قربون صدقه اش می رفت و اشک هاشو پاک می کرد . اما پروانه باز هق می زد … .
بلاخره آوش سر بلند کرد و نگاهی به پروانه انداخت … هم خشمگین بود، هم نگران ! … هم هنوز این زن رو دوست داشت … و هم عمیقاً ازش دلخور بود ! …
خورشید ناگهان از جا پرید و خشمگین گفت :
– تو چقدر وقیح و گستاخی زن ! بچه ی این خونه رو فراری دادی … حالا دنبال جلب ترحمی ؟!
پروانه از پشت پرده ی لرزان اشک ناباورانه نگاه دوخت به خورشید . ذهنش اینقدر عاجز شده بود که معنی حرف خورشید رو در وهله ی اول متوجه نشد !
آوش نگاهی خشمگین به سمت مادرش پرتاب کرد … و از بین دندون های بهم چفت شده اش غرید :
– اطلس !
اما خورشید مهلت نداد … باز گفت :
– چقدر گفتم به این زن نمیشه اعتماد کرد ؟ … چقدر گفتم که از ما کینه به دل داره ؟! … عاقبت گرگ زاده ، گرگ میشه آوش !
چشم باریک کرد و نگاه کینه توزش رو به صورت غرق اشک پروانه دوخت … و مثل ماری، هیس هیس کنان ادامه داد :
– اصلاً از کجا معلوم با پدرت دست به یکی نکردی ؟ از کجا معلوم همه چی زیر سر خودت نیست و اینجا دنبال مظلوم نمایی نمیگردی ؟!
پروانه بهت زده و ناباور به خورشید چشم دوخت … باور نمی کرد چنین تهمتی بهش زده شده ! … اما تا قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده … انگشتان آوش دور مچ دستش حلقه شد !
– واقعاً معلوم نیست مامان ! دور و بر من پر شده از آدمای خیانتکار ! … دیگه از این دختر که به قول خودت از ما کینه داره، چه انتظاری داشته باشم ؟!
لحنش آروم بود … اما طعنه ی نهفته در کلماتش باعث شد رنگ رخ خورشید به سفیدی گچ بشه ! دهان خورشید مثل ماهی دور مانده از دریا بی هدف باز و بسته شد … که آوش از اتاق غذا خوری بیرون رفت و پروانه رو همراه خودش برد .
پروانه گیج و ضربه خورده بود … انگار کسی مشت کوبیده بود به گیجگاهش . زیر لبی گفت :
– من به خدا … من این کارو نکردم ! داره دروغ میگه … من بچه ام رو به کسی ندادم !
آوش در سرسرا توقف کرد و پروانه رو مقابل خودش نگه داشت . دست هاش که نشست روی شونه های خمیده ی پروانه … انگار می خواست اونو در آغوش بکشه …
پروانه با تمام وجود احساس ضعف و سستی می کرد . شونه های آوش رو می خواست تا سر به روشون بگذاره و زار بزنه ! …
اما آوش … دور بود از پروانه ! اینقدر دور که ضعف پروانه رو نمی دید ! …
– اطلس مراقب پروانه باش ! اونو ببر توی اتاقش و وادارش کن غذا بخوره !
اطلس با نگرانی به صورت سفید شده ی پروانه چشم دوخت .
– به چشمم !
– اجازه نده مادرم بهش نزدیک بشه ! اطلس … اگه اتفاقی برای پروانه بیفته، از چشم تو می بینم !
دست هاش رو برداشت از روی شونه های پروانه … پروانه ناگهان سردش شد . با چشم هایی که انگار خون درونشون لخته بسته بود … ناباورانه نگاه کرد به آوش که ازش دور شد … .
اطلس دست هاشو گرفت :
– الهی لال بشه خورشید خانم ! زبونش بدتر از مار غاشیه است ! کم درد داری … اونم حرف بارت میکنه !
نگاه پروانه هنوز به روبرو بود … صدای باز و بسته شدن در سرسرا رو شنید . اطلس میخواست توجهش رو جلب کنه .
– بیا بریم بالا دورت بگردم ! تو که می دونی خورسید خانم این وضعت رو ببینه دلش شاد میشه … چرا اومدی جلو چشمش ؟! … بیا بریم استراحت کن ! چشمات شده دو تا کاسه ی خون !
پروانه زمزمه کرد :
– بچه ام !
– پیدا میشه بچه ات ! … آوش خان پیداش میکنه ! دلتو قوی نگه دار دورت بگردم !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 91
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نبود امشب دیگه؟پینار،گازانیا،اناشید