می ترسید … می ترسید که با این سوال مواجه بشه !

 

برگشت و نگاه کرد به پروانه ی غرق خواب ! تمام جانش در پشیمونیِ کاری که با اون کرده بود، می سوخت ‌‌‌… ولی این چیزی نبود که غرورش اجازه بده اعتراف کنه !

 

– من بهش گفتم ! … گفتم سمت احد نره …

 

اطلس باز بی تابانه گفت :

 

– آقا … شما با عقل مردونه ات گفتی ! اون با عاطفه ی زنونه اش تصمیم گرفت ! … اون احدِ در به در شده باباشه ! … آخه چه می دونست اینطوری میشه ؟ …

 

– من می دونستم ! …

 

اطلس باز فین فینی کرد و گوشه ی روسریشو زیر پلکش کشید . آوش با لحنی به خشم اومده ادامه داد :

 

– احد آدمکشه ! … یک پیرمرد بدبخت رو کشت فقط برای اینکه دخل مغازه اش رو خالی کنه ! می تونستم هزار بار تحویلش بدم به پلیس … اما این کارو نکردم به خاطر پروانه ! … گفتم اگر قراره مجازات بشه … خودشون پیداش کنن ! من دخالتی نداشته باشم ! من نمی خواستم کاری کنم که پروانه ازم کدورتی به دل بگیره ! اما اون …

 

اطلس هق هق کرد :

 

– چه می دونست ؟ … از کجا خبر داشت ؟!

 

صدای آوش اندکی بالا رفت :

 

– من می دونستم … بهش گفته بودم ! … یعنی نباید اینقدر به من اعتماد می کرد ؟ …

 

اطلس باز گریه کرد … و آوش نفس عمیقی کشید .

 

نمی خواست پروانه رو با صدای بلندش بیدار کنه . در وضعیتی که داشتند پروانه هر چقدر بیشتر می خوابید، بهتر بود . با سر به تختخواب اشاره کرد :

 

– مراقبش باش !

 

و از کنار اطلس گذشت و با قدم هایی بلند ، اتاق رو ترک کرد … .

 

***

سکوت و تلخیِ دم غروب بود … و قلب پروانه غمگینتر از همیشه !

 

اینقدر غمگین و ناامید بود که دیگه حتی گریه اش نمی گرفت ! … داغیِ آتشی رو روی قلبش احساس می کرد … اما حتی نای فریاد زدن نداشت .

 

پای پنجره ی چهار طاق باز روی یک صندلی لهستانی نشسته بود و به باغ نگاه می کرد . درخت هایی که برگ های جوان داشتند و شکوفه زده بودند تحت نسیمِ غم انگیزی که در اسمان می وزید، گاهی تکون می خوردند .

 

کسی آهسته به در زد … و بعد سالومه وارد اتاق شد :

 

– پروانه جانم ؟ …

 

پروانه تکونی خورد و انگشتانش رو روی پتوی بافتِ دخترکش، که حالا زانوهاش رو پوشیده بود، کشید ‌.

 

سالومه کنارش ایستاد . در دستش لیوانی شیر و عسل بود . گفت :

 

– این رو بخور … یکم جون بگیری ! … دو روزه لب به هیچی نزدی !

 

پروانه سرش رو به چپ و راست تکون داد . التماس ریخت توی چشم های سالومه :

 

– قربونت برم … به خدا قسم پس میفتی ! با هیچی نخوردن که بچه ات برنمی گرده پیشت !

 

پروانه گفت :

 

– می دونم، اما …

 

لحظاتی مکث کرد . نیش بغض را در گلوش احساس می کرد … بعد گفت :

 

– به نظرت … این دو روز به بچه ام چی دادن که خورده ؟ …

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی

  خلاصه: داستان زندگی مردی مغرور و کینه‌ای به اسم عدنان است. در عین حال دختری کم سن و سال و بی گناه به اسم

خلاصه:   لیلی دختری خیال پرواز و نقاشی است که دوست دارد عشق را تجربه کند! او هنگامی که دنبال کار میگردد به کافه ای

خلاصه: کارن ، پزشک مغر و اعصاب به دلیل مشکلات خانوادگی و قضایی کارشو از دست میده و به یک مشاور معرفی میشه تا صلاحیت

خلاصه : فرقی ندارد که در کجای زمین باشیم،شمال یا جنوب، تو از شمال می آیی و به جنوب می رسی، به جنوب پر از نور

    خلاصه: آیدا دختری پرورشگاهی، به اشتباه و با اعتماد بیجا به رئیسش شهاب، از طرفش چک می‌کشد. شهاب با بدهی بالا متواری می‌شود

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x