پلک های سالومه روی هم افتاد . پروانه ادامه داد :
– ببین … من میخوام قوی باشم، اما … فکرای توی سرم دارن خوردم می کنن ! هی فکر می کنم الان رها کجاست … داره چیکار میکنه ؟ … جاش خوبه یا نه ؟ گریه میکنه یا خوابه ؟ … یا اصلاً … اصلاً الان زنده است ؟!
صدا در حنجره اش درهم شکست . اشک به دریچه ی چشماش هجوم برد . داغیِ بیش از حدی در قفسه ی سینه اش احساس می کرد … داشت می سوخت و گُر می گرفت .
سالومه باز به گریه افتاد و پروانه بی تاب و بی قرار از جا برخاست . عین پرنده ی سر کنده ای بی قراری می کرد .
– وای دارم می سوزم سالومه ! … دارم می سوزم !
چنگ انداخت به یقه ی پیراهنش . دوست داشت پوست تنش رو هم پاره کنه و گوشت و استخوانش رو از هم بشکافه و قلب داغش رو از سینه خارج کنه !
سالومه هق هق کنان به طرف در دوید و شروع کرد به جیغ زدن :
– مادر ! …مادر بیا ! پروانه باز حالش بد شد !
پروانه بیچاره و بی تاب دور خودش چرخید و پارچ آب رو از روی پاتختی برداشت . به امید تسکینِ داغی که بر قلبش داشت … آب خنک رو روی سینه اش ریخت .
اطلس دوید توی اتاق و خودش رو به پروانه رسوند :
– پروانه جانم ! چیکار می کنی ؟ … الهی برات بمیرم !
دست های پروانه رو گرفت و سعی کرد مهارش کنه . پروانه ضجه زد :
– بچه ام کجاست اطلس ؟ … بچه ی طفل معصومم کجاست ؟!
همونجا کف زمین نشست و سر بر زانو گذاشت … و های های گریست . اطلس و سالومه دو طرفش نشستند . اطلس شونه هاش رو ماساژ می داد و تلاش می کرد آرومش کنه .
قربونت برم … بچه ات پیدا میشه ! زیر سنگم باشه آوش خان پیداش می کنه ! اینقد بیتابی نکن … کور شدی از بس گریه کردی !
پروانه سر از زانو بلند کرد و بعد ناگهان … سر جا خشکش زد … .
خورشید ایستاده بود مقابل دربِ اتاق … تکیه زده به عصای همسرش …نگاهش می کرد ! نه به حالتِ پر حقارت و پیروزمندِ همیشگی ! … چیزی فراتر از اون ! سیاه تر از اون !
چیزی که خون رو در رگ های پروانه منجمد کرد !
هق هق پروانه بند اومد و از پس اشک های لرزانش اون رو دید که پا درون اتاق گذاشت !
با وقار و صبور … جلو اومد … و جلوتر … و درست مقابل پروانه ایستاد .
یک لحظه ی بعد خم شد و نوک انگشتانش رو روی شونه ی پروانه گذاشت :
– خدا بهت صبر بده !
تماس انگشتانش با بدن پروانه … مثل کسانی که برای خوندنِ فاتحه ای سر مزار مرده ها خم میشن … بدن پروانه رو لرزوند !
یک لحظه ی بعد چرخید و از اتاق خارج شد . نگاه خیس پروانه تا دم در همراهش رفت … .
***
نیمه شب بود و سکوت و تاریکی تمام عمارت رو فرا گرفته بود .
پروانه دراز کشیده بود روی تخت و با چشم هایی باز و هوشیار به سقف نگاه می کرد و به صدای خر و پف اطلس گوش می داد .
اطلس بالشی زیر سر داشت و کنار تختخوابش ، کف زمین به خواب فرو رفته بود .
پروانه آهسته لحاف رو از روی پاهاش کنار زد و درون بستر نشست .
برخورد کف پاهاش با زمین لخت، گزش سرمایی در تنش ریخت . سرش گیج می رفت … اما دست رو به لبه ی تخت گرفت و آهسته بلند شد . نمی خواست اطلس رو بیدار کنه .
روی نوک انگشتان پاهاش از کنار اطلس گذشت و بعد اتاق رو ترک کرد .
راهرو تاریک و سوت و کور بود . نگاه پروانه لحظه ای چرخید به طرف درب بسته ی اتاق آوش . می دونست که اون شب به خونه برنگشته ! …
اما چراغ اتاق خورشید روشن بود . باریکه نوری از لای در به تاریکیِ فضا می تابید . پروانه فکر کرد … لابد خورشید هم منتظر اونه !
جلو رفت و پشت در اتاق ایستاد . لحظه ای گوش سپرد … سکوت محض ! …
بعد کف دستش رو روی سطح چوبی در گذاشت و بازش کرد … .
خورشید نشسته روی صندلی کنار تختخوابش … با پیراهن سفید خواب و موهای بافته ! … نوعی آرامش رعب انگیز در نگاهش موج می زد .
– بلاخره اومدی ؟ … منتظرت بودم !
می دونست که پروانه سراغش میره ! … می دونست که حالا اون همه چیز رو می تونه حدس بزنه ! … این زن بی نهایت باهوش بود … همیشه هر پیشامدی رو قبل از وقوع پیشبینی می کرد .
– حالا چرا خشکت زده ؟ … بیا داخل ! … بیا و در رو ببند !
پروانه با مکث وارد اتاق شد و در رو بست . نگاهش لحظه ای از خورشید دور نمی شد … .
– تو می دونی رها کجاست ! … مگه نه ؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 87
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.