خورشید تنها ملال انگیز نگاهش کرد . انگار پاسخ این سوال به قدری بدیهی و واضح بود که حتی به خودش زحمت نمی داد تاییدش کنه . خشمی کم رمق به جان پروانه ریخت :
– تو به احد گفتی این کار رو بکنه ؟
– احد ادم ترسو و بی دل و جراتیه ! کسی باید شیرش می کرد ! …
– ای لعنتیِ بی وجدان … چطور تونستی ؟ …
ناباور و بی نفس بود . تمام این مدت جلوی چشم های خورشید داشت جون می کند … و اون می دونست رهاش کجاست ! … چطور می شد یک آدم اینقدر سنگ دل و پست باشه ؟ …
خورشید حالتی متحیر به خودش گرفت .
– از من چه انتظاری داشتی پروانه ؟ … انتظار داشتی دست روی دست بذارم تا بشی زنِ عقدی آوش ؟ … این لقمه برای دهان تو خیلی بزرگ بود ! خودت باید می فهمیدی !
نفس عمیقی کشید و سرش رو به حالت افسوس تکون داد :
– آدم هایی که حد خودشون رو نمی دونن … بلاخره یک جایی سرشون به سنگ کوبیده میشه ! … این ثابت شده است ! پروانه ! … پروانه جان ! … من بهت هشدار داده بودم ! یادته ؟ …
باز مکثی بین کلماتش افتاد . آرنج هاشو روی دسته های صندلی گذاشت و کمی خم شد به سمت پروانه … برانگیخته و پر نفرت ادامه داد :
– یادته پروانه ؟ … اون روز توی بیمارستان بهت گفته بودم مراقب بچه ات باش ! … گفته بودم دهانت رو ببند و چشمات رو باز کن ! … اما تو به حرف من خندیدی … انگار برات جوک تعریف کردم ! … چرا فکر کردی می تونی به من بخندی و تاوانش رو پس ندی ؟ … بی احتیاطی کردی که با من در افتادی پروانه ! خودت رو بدبخت کردی !
نفسی کشید و باز به پشتی صندلیش تکیه زد … و با تحقیر ادامه داد :
– حالا یاد میگیری … حتی وقتی برات جوک تعریف کردم، خون گریه کنی !
پروانه تنها نگاهش کرد .تمام جانش در آتشی نامرئی می سوخت اما واکنشی نداشت . خورشید با پوزخندی گفت :
– سیاوش خان رو یادته ؟ … چه دبدبه و کبکبه ای داشت ! تمام این ناحیه عین سگ ازش می ترسیدن ! … من اونو فرستادم سینه ی قبرستون ! … تو که دیگه قدّت به شکم اونم نمیرسه ! به خاطر آوش …
– به آوش میگم !
پروانه زمزمه کرد … بی حس و مُرده ! خودش هم می دونست این آخرین تقلاهای بی سرانجامش برای رها شدنه !
خورشید خونسرد و بی اعتنا شونه بالا انداخت :
– بگو ! منم انکار می کنم ! دیوار حاشا بلنده پروانه جان !
دست های پروانه مشت شد … .
– اون می دونه چه آدم کثیفی هستی ! هر چی انکار کنی … بازم …
خورشید خندید … .
– می دونه ؟ … چی رو می دونه ؟! واقعاً فکر کردی آوش مادرشو ول میکنه به خاطر حرفای توی دهاتی زاده ؟! … اشتباه نکن پروانه جان ! پسرا در برابر مادرشون همیشه احمقانه رفتار می کنن !
پروانه نیش اشک رو پشت پلک هاش حس می کرد . خورشید ادامه داد :
– درضمن … اگر بدونه چی میشه ؟ وقتی ماجرای سیاوش رو فهمید چیکار کرد ؟! … اما تو می سوزی پروانه ! اگه تار مویی از سر دخترت کم بشه … خاکستر میشی !
– ای رذلِ بی همه چیز …
اولین قطره ی اشک روی گونه ی پروانه سر خورد . صدای شکسته شدن استخوان هاشو زیر بار این درد حس می کرد . خورشید گفت :
– منم مثل تو یک مادرم ! منم فقط میخوام پسرم رو ازت پس بگیرم ! حتی اسم آوش برای دهان تو بزرگه و خفه ات می کنه ! … خودت باید می فهمیدی قبل از اینکه کار به اینجا بکشه !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 73
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.