پروانه پلک هاشو روی هم فشرد و دمی عمیق گرفت . قصه ی شاه پریان تمام شده بود ! جادوی جادوگر مهربان به اتمام رسیده بود ! قصه ی عاشقانه اش ته کشیده بود ! …

 

حالا دیگه اون و آوش عاشق و معشوق نبودند ! آوش ارباب زاده ای بود که خون غلیظ داشت ‌… و اون تنها زنی صیغه ای و بی ارزش ! … که دست روش بلند شده بود … تحقیر شده بود … و تموم شده بود !

 

حالا دیگه هیچ چیزی زیبایی بین خودش و آوش نمی دید !

 

– دیگه کاری با پسرت ندارم ! بچه ام رو بهم بده !

 

– حرف بادِ هواست ! برای من قابل قبول نیست ! باید بذاری بری از این خونه !

 

– میرم ! فقط بگو بچه ام کجاست !

 

– می تونی از بابات بپرسی ! اون بهتر می دونه !

 

پروانه دیگه رمقی برای ادامه دادن نداشت .

 

– احد دست آوشه ! چطور ازش بپرسم ؟

 

خورشید با بی خیالی چانه ای بالا انداخت :

 

– اصلاً فکرش رو نکن ! احد به وقتش می تونه فرار کنه ! بعد دست تو رو میگیره و می بره از اینجا ! اون از من پول می خواد … اما من هیچی ندارم که بهش بدم ! … اما تو می تونی توی عمارت بچرخی و دزدی کنی ! می تونی جواهراتت رو ببری با خودت … حتی جواهرات خانم بزرگ رو ! … یکی از انگشترای اون پیرزن تمام زندگی شما رو می سازه ! …

 

وقفه ای بین کلماتش افتاد … نگاه دوخت به پروانه … باز گفت :

 

– من می تونستم کاری کنم که آوش نفست رو بگیره ! … می تونستم تهمتی چنان بی ابروت کنم که وسط شهر سنگسارت کنن و سنگ اول هم خودِ اوش بهت بزنه ! … اما بهت رحم کردم پروانه ! پشیمونم نکن ! … دیگه این جا برنگرد !

 

 

پروانه می خواست از زور بدبختی خفه بشه . اون چه وقتی پاشو از گلیمش درازتر کرده بود ؟ … هرگز فکر نمی کرد که به یک امیر افشار نزدیک بشه و اونو عاشق خودش کنه !

 

این خود آوش بود که برای اولین بار بهش ابراز علاقه کرد ! آوش بود که براش گل خرید و اونو بوسید ! آوش کاری کرده بود که اون در توهم یک عشق بزرگ همه ی حقایق رو زیر پا بگذاره !

 

– دیگه برنمی گردم ! … فقط بچه ام رو بهم برگردون !

 

– یادت باشه پروانه … اگه به سرت بزنه که دوباره برگردی توی این خونه … یا به آوش نزدیک بشی و چیزی در مورد من توی گوشش زمزمه کنی … دیگه رحم بهت نمی کنم ! داغِ بچه ات رو به جگرت میذارم ! … کاری می کنم که هزار بار آرزوی مرگ کنی !

 

پروانه دیگه تحمل شنیدن اون تهدیدات رو نداشت . حس می کرد هر آن ممکنه از حال بره . رطوبت باقیمونده از ردّ اشک هاشو با کف دست پس زد … و پرسید :

 

– باید چیکار کنم ؟

 

– فردا شب … ساعت از نیمه که گذشت … از عمارت برو ! مسیر جاده رو پیش بگیر … بعدش رو هم خدا می رسونه !

 

مکثی کرد … بعد سرش رو عقب کشید و پلک هاشو روی هم گذاشت . انگار خیلی خیلی خسته بود !

 

***

 

تیک تاک … تیک تاک … تیک تاک !

 

اون وقت صبح که تازه هوا روشن شده بود و تمام اهالی چهار برجی در خواب به سر می بردند … تنها صدایی که در سالن می نواخت، صدای ساعت بزرگ پاندول دار بود .

 

پروانه نشسته بود روی کاناپه … به دیوار مقابلش نگاه می کرد ‌. آفتاب سرد و تنبل صبحگاهی از پشت پنجره ها روی دست هاش می تابید . چشم هاش سرخ و خشک بود .

 

 

این سالن … مهمونخونه ی بزرگ و زیبای عمارت چهار برجی ! … تنها جایی که پروانه دوستش داشت ! …

 

به یادش می آورد … چه روزهایی رو اینجا تماشا کرده بود ! کودکی هاش … وقتی مربی موسیقی می اومد و درون این اتاق به آهو نواختن پیانو رو آموزش می داد … صدای سحر آمیز موسیقی از پشت در بسته به گوشش می رسید .

 

اون دختر بچه ای بود با لباس های کهنه و سری پر از سودا … غرق میشد در صدای موسیقی و می رفت به قصه ها !

 

بعدها این سالن بزرگ بود و مهمانی های زیبا و سرگیجه آورِ امیر افشارها . چقدر از پشت پنجره های بزرگ به داخل سالن نگاه می کردند . مردهای خوش قیافه … لباس های زن ها … موسیقی و رقص و خنده !

 

یادش اومد از شب خواستگاری آهو و اونهمه توهینی که سیاوش خان در مستی به خورشید کرد ! … هنوز هم صدای متکبرش توی گوش های پروانه زنگ می خورد : ” جسارتاً خورشید بانو … اختیار خودِ شما هم دست منه !” … و چند ماه بعد زمینگیرِ خشم خورشید شد !

 

یا بعدها در مراسم عروسی خورشید … اون روزهایی که صیغه ی سیاوش خان شده بود و چقدر معصومانه از هر چیزی می ترسید … توی همین اتاق هاله زیر گوشش زمزمه کرد : ” سعی کن درد بکشی !”

 

ولی قوی تر از همه …پر رنگ تر از همه ی اینها … خاطره ی اون شبی در ذهنش می درخشید که برق های عمارت رفته بود . آهو پشت پیانو قطعه ای می نواخت … و آوش همین جا، روی همین نیمکت نزدیکش نشسته بود . گرمای نگاهش … و لحن زمزمه مانندش … ” تو مجبور به تحمل هیچی نیستی پروانه !”

 

لبخندی تلخ نقش لب های پروانه شد . سر پایین انداخت و نگاه کرد به دست های خالیش ! …

 

آوش اون رو در این توهم انداخت ..‌ آوش کاری کرد که پروانه وارد یک قصه بشه و همه چیز رو فراموش کنه !

 

همه ی دردهاش رو … حقارت هاش رو ! … همه ی ده سالی که اینجا گروگان بود ! … بدبختی کشید … توی مطبخ کار کرد … مورد سواستفاده قرار گرفت … بهش تجاوز شد !

 

آوش با جادویی که داشت … همه ی این ها رو در ذهن پروانه محو کرده بود ! اونو به خلسه برده بود !

 

اما حالا وقت بیداری بود !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    خلاصه : ایمان بعد از مدتها انتظار با خبر می شود ، گلرخ عشق سالهای نه چندان دور زندگی اش ، از همسرش

  رمان باغ پاییزی ژانر: عاشقانه /ارباب_رعیتی /همخونه_ای خلاصه: بهار با پائیز خواهر هستند ولی کاملا با هم از لحاظ اخلاقی فرق میکنند هر چقدر

خلاصه:   آرشام بوکسور معروفی که پسر اول خانواده ای مهربون و منسجمه . با اصرار خانوادش برای ازدواج با دختری که باب میلش نیست

♥️ خلاصه : روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین

  خلاصه : شش سال از یک ازدواج قرار دادی و بدون رابطه گذشته بود و هنوز ساشا باکره بود. در تمام این سالها تلاشش

    خلاصه رمان اوج لذت : پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x