بیداری این بود که بلاخره می فهمید زندگی، قصه ی شاه پریان نیست ! اون یک افسانه نیست … و آوش هم شاهزاده اش نیست !

صدایی از پشت پنجره شنید و از افکارش خارج شد . نگاهش بلافاصله برگشت به سمت در نیمه باز و سایه ای که از مقابل در عبور کرد … .

آوش بود که به خونه برگشته بود ! … می تونست حتی صدای قدم هاشو بشناسه ! چقدر این مرد رو دوست داشت … و چقدر ازش دلگیر بود !

نفسی گرفت و از جا برخاست و به سمت در رفت … .

آوش از پله کان بالا رفت … و پروانه پشت سرش همقدم شد .

کفش های پارچه ای پاشنه تختی که به پا داشت، هیچ سر و صدایی ایجاد نمی کرد . می تونست مثل یک روحِ سرد و بی رمق همراه آوش بره … .

آوش در کریدور پیش رفت … و رفت … و پشت در اتاق پروانه ایستاد . لحظه ای مکث کرد … دستش یک بار مشت و دوباره باز شد ‌‌‌… انگار تردید داشت ! … اما بلاخره در رو آهسته باز کرد و یک قدم داخل رفت … .

پروانه همون جا ایستاد … .

زیاد طول نکشید که آوش سراسیمه از اتاق خارج شد . تخت خالی رو دیده بود لابد ! …

اما با دیدن پروانه … سر جا خشکش زد … .

برای لحظاتی هر دو ساکت … تنها بهم چشم دوختند ! … مثل تماشای صحنه ی غمگینی از تئاتر … .

در چشم های آوش اندوه موج می زد ‌‌‌ … و در چشم های پروانه … هیچ ! …

یک هیچِ کامل ! … سرد … تو خالی … بدون نور ! …

 

 

آوش نفسی گرفت و سعی کرد چیزی بگه :

– پروانه !

پلک های پروانه روی هم افتاد . خسته تر از اون چیزی بود که با چنین شعله هایی گرم بشه ! … صدای خورشید هنوز در گوشش بود : ” پسرها در برابر مادرشون همیشه احمقانه رفتار می کنن !”

از کنار آوش گذشت … توی اتاقش پنهان شد … .

آوش خشک زده و مبهوت … نگاه دوخت به جای خالیش … ! …

***

نشسته بود روی صندلی مقابل آینه … ساکت و صبور، زیر دست های اطلس که موهای بلند و مجعدش رو شونه می زد . نگاه می کرد به تصویر خودش در آینه ی تمیز … .

با گونه های بی رنگ … پای چشم های گود افتاده … و گردنبند یاقوت دور گردنش … .

دستش رو بالا برد و سنگِ گردنبند رو گرفت و لمس کرد … .

سنگ زنده بود انگار … بین انگشتانش گرم شد و جون گرفت … .

– دلخوری ازش ؟

نگاهش توی آینه گره خورد به چشم های کدر و بی نور پروانه . دیده بود که داشت گردنبندش رو لمس می کرد .

– نه !

پروانه گفت … و بعد با مکثی سنگین ادامه داد :

– من کی باشم که بخوام از آوش خان دلخور بشم ؟!

نگاه اطلس تلخ شد :

– اینطوری نگو !

پروانه باز سکوت کرد … و اطلس ادامه داد :

– اونم قدرِ تو عذاب میکشه ! دلش میخواد بیاد پیشت … سرش رو بذاره روی زانوت، گریه کنه ! … اگه غرورش اجازه بده !

پروانه به تلخی زمزمه کرد :

– غرور !

– همه ی مردا همینه … غرورشون ! بدون اون خیلی بی دفاع میشن ! … آوش خان نمیخواد پیش چشمای تو بی دفاع به نظر بیاد ! … واگرنه …

و با نفسی آهسته … جمله اش رو نیمه تموم رها کرد .

 

پروانه با صدایی سرد و بی روح گفت :

– درست میگی خاله اطلس ! غرور آوش خان خیلی مهمه ! … خیلی مهم تر از اونی که بخواد جلوی من بشکنه !

نگاه اطلس با ظن و بدبینی برگشت به چشم های پروانه :

– منظورت چیه ؟

پروانه دست های اونو کنار زد و از روی صندلی برخاست . نمی تونست حرف بزنه … نمی خواست ! رنجش بیش از اون چیزی بود که بخواد در غالب کلمات بیان کنه . اطلس گفت :

– می دونم ازش دلخوری … دست روت بلند کرده ! توقع نداشتی ! قلبت شکسته !… البته منم خیلی بهش گفتم ! …

پروانه تلخ خندید .

– خاله جون چی بهش گفتی ؟! … من به کتک خوردن عادت دارم ! یادت نیست سیاوش خان رو ؟ … یه جوری می زد که انگار من حیوونم !

– سیاوش خان مُرده ! دیگه بهش فکر نکن !

– آره مرده ! اما آوش خان هست ! … برادر همون ادمه ! ظاهرش … اخلاقش … غرورش ! … منم همون پروانه ی بد خون و رعیت زاده ! … اون حق داره منو بزنه و من حق ندارم ازش دلخور بشم !

اطلس خواست دست های پروانه رو بگیره … پروانه برافروخته و عاصی خودش رو عقب کشید .

– این حرفا چیه می زنی ؟!

– مگه دروغ میگم ؟! … خاله من چرا جایگاه خودمو فراموش کردم ؟ چرا یادم رفت کی هستم ؟! … تو چرا نزدی تو گوشم و منو به خودم نیاوردی ؟! … آخه من کجا و آوش خان کجا ؟! … من پامو از گلیمم درازتر کردم ! من لقمه بزرگ تر از دهنم برداشتم ! منِ خاک بر سر … خودمو بدبخت کردم !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

  خلاصه : جلد دوم ؛(آبی به رنگ احساس من) درباره ی دختری به اسم بهار است که با مادرش زندگی می کند.. وضعیت زندگیشون

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد

خلاصه: نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که…. به این رمان

            قدم در سالنِ طبقه‌ی بالا که می‌گذاریم احساس می‌کنم قلبم نمی‌زند! در واقع می‌توانم ادعا کنم هیچ‌ نبض تپنده‌ای

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x