احساس ناتوانی باعث شد بیش از اون تقلا نکنه … نشست روی لبه ی تخت و سرش رو بین دست هاش گرفت . در اون لحظه بیش از هر کسی، از خودش متنفر بود ! دلش میخواست می تونست خودش رو مثل یک بار سنگین و اضافی رها کنه و به آرامش برسه !
اطلس کنار پاهاش روی زانو نشست و سعی کرد آرومش کنه :
– اینطوری نکن با خودت ! اینقدر خودخوری نکن ! می دونم چه حالی داری … اما بفهم تقصیر تو نبود گم شدن رها !
تیغه ی بینیِ پروانه تیر کشید . چه میل غریبی داشت برای گریستن … اما دیگه گریه هم آرومش نمی کرد .
– تمام حرف من با خودم اینه که … چرا فریب خوردم ؟ … میدونم آوش با من یه جوری رفتار می کرد که انگار یه شاهزاده ام، اما … من نباید گذشته رو فراموش می کردم ! … نباید اجازه می دادم کار به اینجا بکشه !
اطلس دست کشید روی گونه های پروانه … وادارش کرد سر بالا بگیره و نگاهش کنه .
– این حرفا چیه که می زنی ؟ … دورت بگردم ! تو چه تقصیر داری ؟ … اینقدر خودتو سرزنش نکن … آوش خان هم سرزنش نکن ! … دلتو قوی نگه دار … من میدونم بچه ات همین روزا برمیگرده بغلت !
پروانه نگاه کرد به چشم های اطلس و لبخند غمگینی زد . این لحن مادرانه ی اطلس رو دوست داشت … حس اندوه می کرد از فکر اینکه قرار نیست دیگه اونو ببینه .
– خیلی تو رو دوست دارم خاله ! می دونستی ؟
اطلس جا خورده از این تغییر ناگهانی بحث … پلکی زد و گفت :
– خب …
– جای مادرم رو همیشه داشتی برام ! … می دونی احد به من گفت مادرم وقتی قهمید حامله است، عصبانی شد ! چون منو نمی خواست ! … مادرِ واقعیم … ! … اما تو منو دوست داشتی خاله جون ! مگه نه ؟
اطلس کف دستش رو کشید روی گونه ی پروانه … نوازش وار گفت :
– معلومه دوست داشتم ! الانم دوست دارم ! … دخترِ منی پروانه !
پروانه پلک هاشو روی هم فشرد و نفسش رو حبس کرد … و بعد قطرات اشک از گوشه ی چشم های بسته اش راه گرفت روی گونه هاش .
– من همیشه فکر می کردم این خیلی خوبه … که آدم خانواده ای داشته باشه ! پدری … مادری ! … کسی که دوستت داشته باشه ! … من فقط دلم می خواست خانواده داشته باشم !
به هق هق افتاد … و اطلس سرش رو در آغوش گرفت . از حرف های مالیخولیایی پروانه سر در نمی آورد … اما می خواست آرومش کنه .
– درست میشه جونم ! … درست میشه دورت بگردم !
موهای پروانه رو نوازش کرد و روی سرش رو بوسید … و اینقدر این کار رو تکرار کرد که از گریه ی پروانه به جز هق هقِ بی رمقی باقی نموند .
***
داشت خواب می دید ! …
اون روزهایی که پسر بچه ای بود با شلوارک و پیراهن آستین کوتاه و ساسبند … همون اندازه که مادرش دوست داشت، اتو کشیده و مرتب … .
در خوابش توی مهمونخونه مراسمی بر پا بود و صدای موسیقی و خنده می اومد . اما اون نشسته بود پای جریان آب رودخانه که از وسط باغ عبور می کرد و قلوه سنگ ها رو توی آب می انداخت . صدای تالاپِ بعدش رو دوست داشت … و آبِ سرد و تمیزی که شتک می کرد روی صورتش .
مادرش اگر می دید لباس هاش خیس شده، حتماً دعواش می کرد ! اما براش مهم نبود ! دوست داشت کارهای یواشکی و دور از چشم مادرش انجام بده … .
باز سنگ انداخت توی آب و با لذت نگاه کرد به کمانه کردن قطرات آب روی پوستش .
یکدفعه اون طرف رودخونه … دختر بچه ای دید که وسط درخت ها بازی می کرد . دخترک موهای بلند و مشکی مجعد داشت و پیراهن سرخِ چیت ! … داشت بین درخت ها راه می رفت ! … می دوید ! … یا نه … انگار داشت می رقصید !
تمام چشم هاش پر شده بود از تصویر اون دختر … نمی تونست ازش نگاه بگیره . دخترک رقص کنان پیش اومد و اون طرف رودخونه نشست . بعد خم شد تا عکس خودش رو توی آب ببینه … .
کسی از بین درخت ها صداش کرد : پروانه ! پروانه !
دخترک بیشتر خم شد و این بار انگشتانش رو فرو برد توی آب سرد و زلال . موهای مجعد و بلندش دور بدنش رو گرفته بودند … و صدای بین درخت ها هنوز اسمش رو می خوند !
– پروانه ! پروانه !
دخترک انگار کر بود و چیزی نمی شنید . باز خم شد طرف رودخونه . اینبار آوش صداش کرد :
– مراقب باش ! الان میفتی توی آب !
N M, [۱۳.۰۴.۲۵ ۰۸:۰۰]
دخترک فقط ذره ای سر بالا گرفت و نگاه کرد بهش و خندید … و باز بیشتر خم شد روی آب .
صدای موسیقی از مهمونخونه می اومد و صدای جریان آب و صدای خنده ی اون دختر بچه … و حالا صدای خودِ آوش که داشت اسم دخترک رو تکرار می کرد :
– مواظب باش ! پروانه !
بعد زمین زیر پای دخترک خالی شد و لیز خورد توی آب . چیزی درون قلب آوش تکون خورد و وحشت زده فریاد کشید :
– پروانه !
و بعد ناگهان از خواب پرید … .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 98
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.