ناگهان از خواب پرید … .
در تاریکیِ اتاق خوابش … دراز کشیده بود روی تختخواب . نفس نفس می زد و پیراهنِ تنش از خیسیِ عرق به پوستش چسبیده بود .
پلک هاشو روی هم فشرد و موهاش رو از روی پیشانیِ دم زده اش کنار زد … و تلاش کرد خودش رو آروم کنه .
خوابی که دیده بود … اگر چه فقط یک رویای گذرا بود … اما تاثیرِ قوی و نحسی روی روانش گذاشته بود .
بعد صدای ناله ای از بیرون توجهش رو جلب کرد … صدای اطلس بود !
– پروانه ! … وای کجایی ؟ … پروانه !
بعد صدای باز و بسته شدن دری شنید … و صدای قدم هایی نرم و سبک … .
آوش از جا برخاست . سرش گیج می رفت و احساس ناتوانی داشت … اما قدم به پیش گذاشت و از اتاق خارج شد … .
صدای ناله و گریه ی اطلس با وضوح بیشتری در گوشش پیچید :
– پروانه بدبختم کردی ! وای ! پروانه کجا رفتی ؟ …
– چه خبر شده ؟
آوش پرسید . اطلس ناگهان برگشت به طرف اون و رنگِ رخش چنان پرید … انگار همون طور ایستاده روح از تنش جدا شده بود !
خورشید هم از اتاقش بیرون اومده بود و خواب آلود، سوال آوش رو تکرار کرد :
– چی شده اطلس ؟ نصفه شبی زجه موره می کنی چرا ؟!
حالا آهو هم از اتاقش خارج شده بود و به اونها نگاه می کرد .
اطلس دست هاشو روی هم فشرد و سعی کرد چیزی بگه :
– آ…آقا … م… من رفتم … رفتم اتاقش … .
آوش یک قدم به اطلس نزدیک شد … و اطلس دو قدم به عقب برداشت . خورشید بهش تشر زد :
– جون بکن بگو دیگه !
ناگهان بغض اطلس درهم شکست … .
– آقا تو رو خدا رحم کن ! آقا …
– چی شده ؟
– پروانه نیست ! توی اتاقش نیست ! آب شده رفته کف زمین ! تمامِ عمارت رو دنبالش گشتم اما …
هین وحشت زده ای که از گلوی آهو خارج شد و نگاه متحیر و نامفهومِ خورشید …
آوش برای ثانیه هایی چیزی نفهمید . مثل اینکه صاعقه ای فرود بیاد روی جمجمه اش … خونش سوخت و دردی در تمام تنش پیچید :
– نیست ؟ … یعنی چی که نیست ؟
خورشید پرسید :
– فرار کرده ؟
و هق هق اطلس … .
آوش گیج بود … مات ! … هنوز نمی فهمید چه اتفاقی افتاده … مغزش این فاجعه رو درک نمی کرد ! زن ها رو کنار زد و با قدم های بلند به سمت اتاق پروانه رفت … .
– پروانه ! پروانه !
لحاف روی تخت رو کنار زد و نگاه کرد به جای خالی پروانه ! … دنیا روی سرش آوار شده بود !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 82
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.