۸۶۰
مثل اینکه ضربه ای سخت به گیجگاهش خورده باشه … مقابل چشم هاش لحظه ای سیاه شد و زانوهاش لرزید … .
پروانه نبود ! … پروانه ی عزیزش ! … تنها زنی که یک روز عاشقانه اونو بوسیده بود …
خورشید وحشت زده از حالتِ آوش … بازوی اونو گرفت :
– آوش جان ! عزیزم !
آوش دست مادرش رو با خشونت پس زد … انگار ناگهان از خواب بیدار شده باشه … ! … از بین زن ها گذشت و با قدم های بلند و سریع اتاق رو ترک کرد :
– یحیی !
صدای بلندش زیر سقف عمارت پیچید . چراغ ها یکی پس از دیگری روشن شدند و هر کسی که خواب بود، بیدار شد . آوش پای پنجره ی بزرگ ایستاد و فریاد زد :
– سگا رو آزاد کن ! … برو دنبال پروانه ! زیاد از اینجا دور نشده، هنوز بسترش گرمه ! …
صدای چشمِ تند و سریع یحیی رو شنید و برگشت تا لباس عوض کنه . اطلس و آهو گریه می کردند و خورشید دنبالش دوید :
– صبر کن آوش ! … اینطوری نکن سکته می کنی ! … عزیزم آروم بگیر ! …
آوش داخل اتاق رفت و در رو روی صورت مادرش بهم کوبید .
لب های خورشید از خشم پیچ و تابی گرفت :
– لعنت به این دختره ی نحس !
و بعد نگاه تند و متنفری به طرف آهو و اطلس پرتاپ کرد :
– اینقدر زر زر نکنید ! سرم رفت !
در اتاق خانم بزرگ باز شد و لحظه ای بعد … پیرزن لرزان و از همه جا بی خبر وسط قاب در ایستاد :
– یا صاحب صبر ! … باز چی شده ؟ از رها خبری هست ؟!
اطلس من و منی کرد :
– نه، خانم جون … چیزه …
واقعاً نمی دونست باید چی بگه و ماجرای فرار پروانه رو چطور به گوش اون برسونه . سرانجام تمام جسارتش رو جمع کرد و به طرفش رفت :
– میگم همه چیز رو ! خانم جون … بریم توی خوابگاهتون …
آهو هم می خواست دنبالشون بره … اما با بلند شدن صدای زنگ تلفن ، با دو دلی نگاهش رو از اطلس گرفت و از پله ها پایین رفت .
خورشید نفسِ عمیقش رو با احتیاط از ریه اش خارج کرد و لبخندی کمرنگ زد . درست وسط بازی ایستاده بود که خودش طراحی کرده بود ! … حس لذت می کرد از این چیدمانش ! …
صدای باز شدن در اتاق آوش رو که شنید … باز لبخندش رو جمع کرد و حالتی نگران و خیرخواه به خودش گرفت :
– عزیزم ! آوش جانم ! ناراحت نباش، درست میشه !
آوش از کنارش عبور کرد و از پله ها پایین رفت . این نادیده گرفتن های مطلق، خورشید رو رنج می داد … اما امیدوار بود که همه چیز درست میشه ! … حالا که پروانه رفته بود … آوش دیر یا زود به مادرش برمی گشت !
همون جا کنار نرده ها ایستاد و به پایین نگاه کرد . آوش مستقیم می خواست به طرف در بره … که آهو با ترس و لرز صداش کرد :
– داداش ! تلفن با شما کار داره !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 97
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.