آوش با مکث به طرف آهو رفت و تلفن رو ازش گرفت . تعللی که داشت … نشون می داد از چیزی که احتمالاً قراره بشنوه، هراس داره .
خورشید با دقت بهش چشم دوخته بود … .
آوش تلفن رو کنار گوشش گرفت :
– الو ؟
چند لحظه سکوت … .
آهو سر بالا گرفت و با نگرانی به مادرش نگاه کرد … . بعد از چند لحظه آوش سکوتش رو شکست … و تنها چیزی که تونست بگه، یک کلمه بود :
– اوه !
سر پایین انداخت و گوشه ی پلک هاشو با نوک انگشتانش فشرد . تلفن هنوز در دستش بود … و شخص پشت خط حرف می زد … .
خورشید می دونست اون چه چیزی شنیده ! … لابد خبر فرارِ احد رو ! … و می دونست آوش چه بار سنگینی از خشم و حیرت به دوش می کشه !
بعد در چشم بهم زدنی … اعصاب آوش منفجر شد .
تلفن رو کوبید به دیوار … و باز کوبید … و باز هم ! اینقدر کوبید تا تلفن بین انگشتانش تکه تکه شد … و خودش از نفس افتاده از شدت خشم … .
تکه های تلفن رو رها کرد و چرخید … از سالن سرسرا بیرون رفت .
***
هوا گرگ و میش بود و روز و شب در هم مخلوط شده بود … .
پروانه نشسته بود روی صندلی چرمی اتوموبیل و ساکش رو در آغوش می فشرد … و از سرما می لرزید .
چطور جرات کرده فرار کنه ؟ … چطور تونسته بود خودش رو در ورطه ی چنین نابودی قرار بده ؟ …
مثل اینکه کسی قلبش رو در چنگ بگیره و فشار بده … حس درد و خفگی داشت . بی تاب و ناآروم … در رو باز کرد و پیاده شد .
حتی نمی دونست کجاست !
یک زمین خاکی … زمین بی نام و نشونِ خدا ! … تنها می دونست از ملک افشاریه خارج شدند . پیرمردِ همراهش … کسی که اونو تا اینجا آورده بود … با بدبینی نگاهش کرد :
– سرما می خوری ! برگرد توی ماشین !
پروانه انگار صداشو نشنید . نفسی گرفت و بیخودی دور خودش چرخی زد . حس بدی داشت از اینکه آوش رو ترک کرده بود . دلتنگش بود … و می دونست اسم کاری که کرده، خیانته ! اما تا رها رو پیدا نمی کرد، نمی تونست به چیز دیگه ای فکر کنه ! برای زنده موندن … برای ادامه دادن به رها احتیاج داشت . تا رها به آغوشش بر نمی گشت، هیچ چیز دیگه ای مهم نبود !
پس این احد کجا بود ؟ … تا نمی اومد، نمی تونست رهاشو پیدا کنه !
– احد کجا مونده ؟ مطمئنید که می تونه بیاد ؟
پیرمرد بی اعتنا پاسخ داد :
– میاد ! دیر نکرده !
هنوز از حرفش چیزی نگذشته بود که صدای عبور ماشینی از جاده به گوششون خورد . پیرمرد باز گفت :
– سوار شو ! اینجا ایستادی خطرناکه !
پروانه با لجاجت سر جا باقی موند . قلبش درون سینه اش وحشیانه می کوبید . می خواست بالا بیاره تمامِ حسِ بدبختی و خستگیش رو !
ماشین غریبه در شانه ی خاکی پیچید … پروانه صدای له شدن قلوه سنگ ها رو زیر لاستیک ها می شنید . یک لحظه ی بعد ماشین نزدیکشون توقف کرد و احد بلافاصله پیاده شد … .
– پروانه جان … دخترم !
در حالت صورتش اشتیاق موج می زد و در چشم های پروانه … هیچ ! نه نوری و نه گرمایی … و نه حتی ذره ای حس آشنایی !
احد مقابل پروانه ایستاد :
– حالت … حالت خوبه ؟ … می دونم این روزا اذیت شدی اما …
جمله اش با سیلی سخت و کوبنده ی پروانه به صورتش … نیمه تمام باقی موند … .
مات و مبهوت از این سیلیِ سخت … دستش رو روی صورتش گذاشت و پلک هاشو محکم روی هم فشرد . می خواست خودش رو جمع و جور کنه … اما صدای فریاد بلند پروانه، باز تمام ذهن احد رو بهم ریخت :
– بچه ام کجاست ؟ بچه ی منو کجا بردی بی مروّت ؟ … بچه ام رو بهم پس بده !
احد نفس عمیقی کشید … و خواست پاسخ آرومی بهش بده :
– میگم … میگم، تو آروم باش !
– چطور تونستی بچه ام رو ازم بگیری ؟ … اسم خودت رو گذاشتی بابا ؟! … می دونی چی کشیدم این روزا ؟!
به گریه افتاد . دست هاشو مقابل صورتش گرفت و های های گریه کرد . احد دستپاچه و ناراحت … خواست چیزی بگه :
– همش … همش به خاطر خودمون بود ! می خواستم باز کنار هم باشیم !
پروانه نگاه خیس و خصمانه اش رو به جانب او پرتاب کرد :
– رها کجاست ؟
احد گفت :
– می برمت … اللن می برت پیشش ! نگران نباش !
قدمی به پروانه نزدیک شد … با تردید … سعی کرد با کلمات اونو تسلی بده :
– حالش خوبه پروانه ! من گذاشتمش جای امن ! خیالت راحت باشه !
خواست دست پروانه رو بگیره، اما پروانه خودش رو عقب کشید :
– همین حالا منو ببر پیشش !
– باشه ! … باشه پروانه سوار شو بریم !
پروانه دیگه معطل نکرد و باز برگشت … روی صندلی عقب ماشین نشست . احد هم کنارش جا گرفت … و پیرمرد پشت فرمان ! …
احد نگاهی مردد به ساک پروانه انداخت :
– می خوای … من برات نگهش دارم !
پروانه ساک رو بیشتر به سینه اش چسبوند و پر خشونت پاسخ داد :
– نمی خوام هیچ کاری برای من بکنی ! فقط برو !
احد نفس عمیقی کشید :
– آقا قربان ! راه بیفت !
***
قلبش تند و بی امان می کوبید !
وقتی از دالانِ تنگ و تاریک رد شد و پا درون حیاط گذاشت … بوی تندِ فاضلاب و کثافت زیر دماغش پیچید و حالش رو بهم زد .
دست به دیوار گرفت و سعی کرد روی پاهاش باقی بمونه !
حیاط خونه شلوغ بود … پر از مرد و زن و کودک هایی که خاک و خلی بودند ! همه زیر چشمی نگاهش می کردند … انگار نمی تونستند درک کنند که زنی مثل پروانه توی اون جهنم چکار می کنه !
خود پروانه هم نمی دونست اونجا چی میخواد ! نوزده سال از عمرش رو ، خوب یا بد ، زیر سقف چهار برجی گذرونده بود و حالا … احساس سردر گمی می کرد !
اما بعد صدایی شنید … صدای گریه ی آشنایی !
صدای گریه رهاش بود که از جایی درون یکی از اتاق ها به گوشش می رسید !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 91
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.