نفسش رفت و دیگه بر نگشت … روح از تنش پر کشید !
ناگهان همه چیز رو از یاد برد … و تنها دوید به طرف صدا !
روحش له له می زد برای رها … آغوش … تمام وجودش !
در رو که باز کرد و پا درون اتاق گذاشت …
دختری که پشت به در نشسته بود و نوزادی روی پاهاش تکون می داد :
– هیش هیش ! آروم باش ! آروم باش بچه جون !
پروانه پر کشید به طرف رها … بچه رو برداشت و در آغوش فشرد … .
رهای عزیزش ! … جگر گوشه اش ! …
برای لحظاتی حتی نفس کشیدن رو از یاد برد . تنها بچه رو به سینه می فشرد و … خدایا ! باور نمی کرد ! … دوباره بچه اش رو پس گرفته بود ! …
رها نق نقی کرد و در آغوشش تکونی خورد … و اون وقت پروانه تازه به یاد آورد باید نفس بکشه !
نفس عمیق و صدا دارش …
– رها ! … رها !
و بعد بغضش درهم شکست ! کف اتاق زانو زد … های های گریست ! با صدای بلند … یک نفس … بی امان … زار زد و کودکش رو به سینه فشرد .
صدای هق هق بلندش در تمام خونه پیچید . تصویر صورت رها از پس سیلاب اشکش، ناواضح به نظر می رسید . اما سر خم کرد و اونو بوسید … بارها و بارها ! مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه … .
نمی دونست چقدر در اون حال بود … که کسی اسمش رو صدا کرد :
– پروانه !
صدایی نازک، شرمسار و ناراحت … .
پروانه به پشت سر چرخید و از اون چیزی که دیده بود، نفسش بند اومد !
زهرا پشت سرش ایستاده بود !
بی نفس و ناباور رها رو به سینه اش فشرد و روی پاهاش بلند شد .
– تو …
پلک زد … انگار انتطار داشت با یک بار باز و بسته کردن چشمش، تصویر مقابل غیب بشه ! زهرا رو از وقتی از عمارت رفته بود، ندیده بود ! چقدر براش نگران بود ! … و حالا …
زهرا لبخند خجولی زد :
– خوبی ؟ … دلم برات تنگ شده بود !
روی نگاه کردن به چشم های پروانه رو نداشت . پروانه پچ زد :
– رها پیش تو بود اینهمه وقت ؟ … پیش تو بود و به من نگفتی …
تمامِ بیچارگی های دنیا در چهره ی آفتاب سوخته ی زهرا دوید . دست هاشو به حالت اتغاثه بهم گره زد و گفت :
– به خدا پروانه … اولش نمی دونستم بچه ی توئه ! به قرآن نمی دونستم !
پروانه فقط خندید . حالش اینقدر بد بود که دیگه حتی گریه اش نمی گرفت ! زهرا ادامه داد :
– بابای جونم مرگ شده ام بچه رو آورد گفت مراقبش باشم ! هم این بود که مجبورم می کرد از چهار برجی جاسوسی کنم و نامه های پدرتو بهت برسونم ! خودِ خاک بر سرم کِی میل این کارا داشتم ؟
پروانه باز خندید و از اون رو گرفت . زهرا باز التماس کنان گفت :
– اگه نکنم منو با ترکه می زنه ! برادرِ فلجم رو می زنه ! خدا لعنتش کنه که بدبختم کرد !
پر روسریش رو مقابل صورتش گرفت و هق هقی کرد .
– به خدا عین گل مراقب بچه ات بودم پروانه ! نمی ذاشتم بقیه دست بهش بزنن ! به خدا هواشو داشتم !
پروانه تند نفس می کشید . از شدت خشم و نفرت سینه اش می سوخت . چقدر ساده دل و احمق بود ! از همه ی آدم های زندگیش رو دست خورده بود ! چقدر از همه ی این آدم ها بدش می اومد ! از همه ی این ادم هایی که می شناخت … که فکر می کرد می شناسه !
#پارت_۸۶۸
رها باز شروع کرد به گریه و بی تابی و قلب پروانه شرحه شرحه شد ! بچه اش هرگز اینطور گریه نمی کرد … می دونست لابد دردی داره !
الان تنها چیزی که اهمیت داشت، رها بود ! رها در آغوشش بود و باید مطمئن میشد که سالمه ! بعد می تونست دوباره خودش رو بسازه ! دل می کند از این شهر و آدمای سنگ دلش … می رفت با رها ! خودش رو گم می کرد !
بچه رو در آغوشش گهواره وار تکون داد :
– جانم ! جانم مادر !
و بدون اینکه به زهرا نگاه کنه … با لحن سردی امر کرد :
– برو بیرون !
زهرا به خودش جرات داد قدمی پیش بذاره :
– بذار کمکت کنم … بچه رو آروم کنی …
پروانه دخترش رو بیشتر به خودش فشرد و با نگاهِ ماده ببری زخمی … خیره شد به زهرا :
– بیخود کردی ! … بیخود کردی که دوباره دست به بچه ی من بزنی ! گمشو بیرون تا با لگد پرتت نکردم !
زهرا جا خورده عقب نشست . انتظار این لحن رو از پروانه نداشت … اما بی حرف اتاق رو ترک کرد … .
اتاقی که حالا پر شده بود از جیغ های سوزناک رها و گریه ی بی صدای پروانه … .
***
– به خدا من اصلاً نفهمیدم چی شد ! این طرف بودم خبر مرگم … یه نخ سیگار می چاقیدم که صدای جیغ و داد ودود بلند شد !
آوش ایستاده نزدیک دربِ باز اتاق … دری که زندان احد بود و حالا خالی … نگاه بی حسش رو از رستم گرفت و معطوف ودود کرد .
ودود به سرعت گفت :
– یه تیکه شیشه شکسته داشت آقا ! یکی لابد بهش رسونده بود ! … شیشه رو گذاشت بیخ گلوم ! پیرمردِ ناکِس عجب زور بازویی داشت !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 97
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.