سر آوش پایین افتاد و با نوک انگشت شصتش لبه ی کمربندش رو گرفت … و نفس عمیقی کشید . نگاهش خیره بود به سایه ی تیره ی بدنش که روی زمین خاکی افتاده بود . درد در شقیقه هاش نبض می زد … .
خوب که فکر می کرد … چندان معمای مشکلی نبود فرار احد ! … خوب که فکر می کرد پاسخش رو می تونست واضح مقابل چشمانش ببینه ! …
باز صدای رستم رو شنید که با لحنی مستاصل گفت :
– کی آخه بهش برسونه ؟ خودِ پوفیوزش گیر آورده ! … از این بی همه چیز هیچ کاری بعید نیست !
و دیگری اضافه کرد :
– زمین رو چاه می کنیم … وجب به وجب این شهر رو می گردیم ! پیداش می کنیم هر قبرستونی رفته باشه !
آوش نفس عمیقی کشید … .
– خب سلمان ! …
سر بالا گرفت … و این بار نگاهِ مستقیمش رو به سلمان دوخت . هنوز رد کبودی روی صورت اون خودنمایی می کرد .
– تو نمی خوای چیزی بگی ؟
و لبخندی که زد … .
سلمان با مکثی طولانی پاسخ داد :
– نه آقا !
سیبک گلوش بالا و پایین غلتید . آوش گفت :
– با اینکه من بیرونت کرده بودم … اما تو باز اصرار داشتی باشی و به من خدمت کنی ! … حالا هیچ حرفی نداری ؟!
قدم پیش گذاشت و جلو رفت … و درست مقابل سلمان ایستاد . نگاهش حالتی عجیب و اخطار گونه داشت :
– حداقل یه چیزی به عنوان همدردی بگو !
پارت_۸۷۰
سلمان نفس تندی کشید و به سختی گفت :
– پیداش می کنیم آقا !
آوش با وقاری بی نظیر سری تکون داد :
– امیدوارم ! امیدوارم !
و بعد به سرعت از سلمان رو برگردوند و به عقب برگشت . در نیمه باز اتاق رو کامل باز کرد … و خودش عقب کشید … .
– رستم ! برو داخل !
رنگ از رخ رستم پرید و با دستپاچگی گفت :
– چرا ؟! فکر کردین من کمک کردم اون حرومزاده در بره ؟!
آوش هنوز آروم بود :
– نه ! ولی برو !
– آقا به خدا من …
آوش وسط حرفش پرید :
– اگر به من وفاداری برو !
رستم جا خورده و رنگ پریده … اینبار اطاعت کرد و داخل اتاق رفت . نفر بعدی ودود بود … و بعد هر پنج نفری که این سه روز با احد مراوده داشتند … .
آخرین نفر سلمان بود … .
قبل از اینکه وارد بشه، لحظه ای مکث کرد .
– اگه ما زندونی بشیم … کی دنبال احد بگرده ؟
آوش پاسخ داد :
– من گیرش میارم … فقط کافیه کسی بهش راپورت نده !
و این رو با چنان لحن یخی گفت … که سلمان سر پایین انداخت و بی حرف وارد اتاق شد .
پس از اون آوش در رو بست و با قفل بزرگ و سنگینی محکم کرد . تنها کسی که خارج از اتاق باقی موند … یحیی بود … .
یحیی سرفه ای کرد .
– آقا … شما می دونید کی به احد کمک کرده ؟!
آوش با لحنی سنگین زمزمه کرد :
– فکر می کنم بدونم !
– من فقط می دونم آقا … که این پروانه خانم اهل نارو زدن نیست ! اینهمه سال زندگی کرد توی چهار برجی … کسی صدای بلندش رو نشنید ! حتماً مجبور بوده که رفته !
۸۷۱
آوش سرش رو تکون داد … می دونست که مجبور بوده ! غمی در سینه اش سنگینی می کرد ! دوست داشت گریه کنه … اما در آغوشِ پروانه !
نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای !
– مراقبشون باش یحیی ! به هیچ عنوان این در رو باز نکن … حتی اگه شهاب سنگ از آسمون بباره ! من خیلی زود برمی گردم ! … شاید یکی دو ساعت دیگه !
یحیی سبیل سفید رنگش رو تابوند .
– روی چشمم ! خیالت راحت !
آوش برگشت و پشت فرمان ماشینش نشست و دور زد … .
برمی گشت به چهار برجی !
***
پارچه ی تمیز رو توی آب خیس می کرد و می کشید روی پوست دخترکش . می خواست آروم و قوی بمونه … اما هر چه می کرد نمی تونست !
وقتی لباس های بچه اش رو از تنش در آورد تازه فهمید دلیل این همه بی قراری اون چیه !
به خاطر کهنه ی کثیف پاهای رها سوخته بود و سرخ و متورم شده بود ! به غیر از اون … جای به جای تنش رد سرخی بود ! انگار حشره ای نیش زده بود پوست نازنینش رو !
می تونست درک کنه دردش رو ! … بی امان زار می زد .
– الهی قربونت برم مادر ! الهی پیش مرگت بشم !
با پارچه ی خیس تمام بدن دخترکش رو تمیز کرد . بعد پماد گذاشت روی سوختگی هاش . انگشتانش می لرزید … .
– تو بدبختی که یکی مثل من مادرته ! رها جان … ببخش رها جان ! ببخش دورت بگردم !
۸۷۲
زار می زد و کودکش رو تمیز می کرد . به غیر از این چیزی نداشت که بهش بده ! حتی شیر در سینه هاش نداشت که اونو سیر کنه . آرزو می کرد که می تونست شیره ی زندگیشو در رگ های رها تزریق کنه .
لباس تمیزی به تن دخترکش پوشوند و اونو در آغوش گرفت . شیشه ی شیر خشک رو به لب های رها نزدیک کرد … رها گرسنه و بی تاب نوک شیشه رو به دهان گرفت و بلافاصله صدای گریه اش قطع شد … .
پروانه اون رو گهوار وار در آغوشش تکون داد … .
چند دقیقه ای گذشت تا رها به خواب فرو رفت … .
سکوت نسبی فضا با باز شدن بی مقدمه ی در درهم شکست . شانه های پروانه بالا پرید … و خشم آلود به در نگاه دوخت … .
احد وارد اتاق شده بود .
– بلاخره آروم گرفت تحفه ات ؟ … صداش کلّ محل رو برداشته بود !
پروانه نفس تندی کشید و با انزجار گفت :
– برو بیرون ! بیدارش می کنی !
احد لبخندی زد … انگار اصلاً لحن توهین آمیز پروانه رو نمی شنید .
– یکم پدر و دختری حرف بزنیم ! ها پروانه ؟!
– من حرفی باهات ندارم ! بچه ام تازه آروم گرفته … برو از اینجا !
– خوشحال نیستی بلاخره از اون چهار برجیِ لعنت شده زدی بیرون ؟ … بعد از ده سال ! … ده سال کم نیست پروانه !
حسی مسموم راه گلوی پروانه رو در هم فشرد . خوشحال بود که بعد از ده سال از زندان آزاد شده بود ؟ … حس مرگ داشت !
چهار برجی زندان بود … اما آوش زندانبان نبود براش !
#پارت_۸۷۳
اشکش رو از روی گونه اش پس زد و با سماجت تکرار کرد :
– برو احد !
احد نفس عمیقی کشید … . پروانه حالش از نفسِ مسمومِ این مرد که بوی دود سیگار بهمن و یک عمر حقارت می داد ، بهم می خورد !
– زیاد وقت نداریم پروانه ! باید بریم ! همین امشب بریم از اینجا !
سر پروانه بلافاصله چرخید به طرفش … .
– بریم ؟ … کجا بریم ؟!
– هر جایی دور از این شهر ! حتی من میگم از ایران بریم ! … اون پسره ردمون رو می زنه !
پروانه منزجر و پر نفرت گفت :
– خواب دیدی خیره ! من با تو جایی نمیام !
احد دستی به ریشش کشید و متفکرانه نگاه کرد به رها … و با تعلل گفت :
– اگه به حرفم گوش بدی و بچه رو همین جا بذاری …
نفس پروانه بند اومد … . احد ادامه داد :
– منظورم اینه که بر گردونی به امیر افشارا ! … شاید دیگه کسی رغبت نکنه دنبالت بیفته تا اون سر دنیا !
پروانه با حس خطری که کنار گوشش هیس هیس کرد … رها رو بیشتر به سینه اش فشرد .
– خفه شو !
احد لبخند بی عاری زد :
– بهت بر میخوره چرا ؟! … داریم گپ می زنیم با هم !
پروانه پر انزجار نگاهش کرد … و احد ادامه داد :
– تازه اونجا وضعش بهتره ! توی مال و مکنت غرق میشه ! … من که میگم ظلم می کنی در حقش اگه از اون خونه و خونواده دورش کنی !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 102
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.