پروانه وسط حرفش دوید :
– اگه به بچه ام نزدیک بشی … اگه دوباره بهش نزدیک بشی … به خدا می کُشمت ! می فهمی ؟!
– من فقط می گم اگه بچه رو بهش بدی … دیگه انگیزه نداره دنبالمون بیفته !
اینبار صدای پروانه بالا رفت :
– خفه شو احد ! خفه شو !
احد برای چند لحظه سکوت کرد . نگاهش چرخید سمت ساکِ گوشه ی اتاق … و با لحنی آروم پرسید :
– برات احد شدم ؟ … چرا دیگه بهم نمیگی بابا ؟
پروانه اینقدر حس نفرت و انزجار داشت که می خواست توی صورت اون تف کنه ! بابای اون مرده بود ! … نه ده سال قبل که دخترکِ هشت ساله اش رو رها کرد تا آماج تاوانِ امیر افشارها بشه … ! همین چند روز قبل، وقتی بچه اش رو ازش جدا کرده بود، مرده بود !
اون هر چیزی رو در مورد خودش می تونست ببخشه . ولی در مورد رها کوچک ترین بخششی نداشت .
سکوتش طولانی شد که احد نفس عمیقی کشید و بعد یک قدم عقب نشینی کرد .
– عیبی نداره ! بلاخره یک روز می فهمی همه ی این کارها رو به خاطر تو کردم ! … منو می بخشی !
اینبار پروانه حتی پاسخی بهش نداد . صورتش رو چرخوند به سمت دیوار و در قلبش شروع کرد به شمردن … . یک … دو … سه …
بلاخره احد اتاق رو ترک کرد … و نفس حبس شده ی پروانه آزاد شد . نگاه نگران و دلواپس پروانه برگشت به جانب دخترش … .
حس خطر می کرد … .
*
۸۷۵
*
از بیرون صدای حرف و گفتگو می اومد . زن های عامی و خشنی که لب حوض لباس می شستند و غیبت می کردند و گاهی تشری به بچه هاشون می زدند .
پروانه از لای در سرکی به بیرون کشید و با نفس عمیقی … باز برگشت به عقب .
دم غروب بود … و ظاهراً خبری از احد نبود . نه فقط اون … که هیچ مردی در حیاط دیده نمی شد . پروانه فکر می کرد حالا وقتش رسیده !
از اول هم نمی خواست با احد همسفر بشه … اما با حرف هایی که دو سه ساعت قبل زده بود، بیش از قبل مصمم بود که از اون جدا بشه .
شاید احد راست می گفت که این ظلمی در حق رهاست … که اونو از چنین خانواده ای محردم کنه ! … و شاید راست می گفت که با برگردوندن رها، آوش هم دیگه دنبالشون نمی گشت . اما اون می دونست … جان دخترکش در چهار برجی در خطر بود ! خورشید عفریته هیچ مرزی نمی شناخت … می تونست به بچه اش آسیب بزنه !
پروانه دل آزار بود از اون چهار برجی و شهر ! از همه ی آدم هایی که می شناخت ! … همه ی اون هایی که تمام این سالها باهاشون سر و کله زده بود ! … خودش چه خیری دیده بود که حالا دخترش ببینه ؟ …
می رفت از اون شهر ! گم می شد در شلوغیِ تهران ! یک زندگی جدید می ساخت ! دخترکش رو بزرگ می کرد !
یک بار دیگه رها رو چک کرد که پیچیده در پتوی نازک بافتنی بود . بعد شالی روی شونه هاش انداخت و ساک کوچکش رو برداشت … و بعد دخترش رو در آغوش گرفت .
تپش قلبش اینقدر محکم بود که حس می کرد صداش در اتاق پیچیده . اما نفس عمیقی کشید و با گردنی صاف از اتاق خارج شد … .
حضورش در ایوان باعث جلب توجه بقیه ی زن ها شد . همه به حالتی عجیب زیر چشمی اونو می پاییدن … در عین حال جرات نداشتند مستقیم نگاهش کنند .
زنی با ظاهر پروانه و لباس هایی که به تن داشت … معلوم بود از طبقه ی دیگری از جامعه است ! طبقه ای که حتی تماشا کردنش برای اون زن ها کار دشواری بود !
_۸۷۶
پروانه سعی کرد با قدرت کامل پیش بره … چنان که حتی کسی جرات نکنه سوالی ازش بپرسه !
کفش هاشو به پا زد و از پله ها پایین رفت . بدون اینکه به کسی نگاه کنه حوض رو دور زد و از بین جمعیت گذشت . بوی تند فاضلاب زیر دماغش زد و حالش رو بد کرد … .
هم زمان صدای زهرا رو از پشت سر شنید :
– پروانه ! پروانه جان ! … خانوم جون !
موجی از نفرت و تهوع در قلب پروانه ایجاد شد . تلاش کرد خودش رو به نشنیدن بزنه، اما زهرا دوید و سد راهش شد … .
– پروانه خانم … قربونت برم من ! کجا میری ؟!
چشم هاش حالتی ملتمس و توله سگ وارانه داشت . پروانه سخت و منجمد پاسخ داد :
– باید به تو جواب پس بدم ؟ مفتش من شدی ؟!
– من غلط بکنم ! ولی میگم … بابات خونه نیست ! الانم دمِ غروبه ! … سگ ولگرد این اطراف زیاده … خطر داره تنهایی بری جایی !
پروانه تند و بی پروا پاسخ داد :
– سگ ولگرد که همه جا هست !
و با نگاهی پر تحقیر به زهرا … .
زهرا سرخ شد و قدمی بی اختیار عقب کشید .
پروانه نگاه بیزارش رو از اون گرفت و به راهش ادامه داد . وارد دالان نیمه تاریک شده بود که زهرا باز دنبالش به راه افتاد :
– پروانه … قربونت برم ! یک لحظه وایستا !
پروانه از خشم پلک هاشو روی هم فشرد . زهرا کاملاً بهش رسید و خواست دست روی شونه اش بذاره … .
پروانه ناگهان چرخید و کف دستش رو بیخ گلوی اون گذاشت و بدنش رو چسبوند به سینه ی دیوار … .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 104
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.