زهرا هینی کشید … و پروانه بیشتر گلوی اون رو فشرد … .
– ببین … دنبال من نیا ! … به خدا بد می بینی !
صدای زمزمه مانند و سردش درست مثل خنجری آخته بود که برقش در تاریکی درخشید . نفس زهرا بند اومد … .
پروانه اون رو رها کرد و به سرعت از در بیرون رفت .
هوا تاریک شده بود و کوچه های خاکی و تنگ، خلوت بودند . پروانه چهره اش رو پشت شالش پوشوند و در سینه کش دیوار به راه افتاد . تند و با عجله قدم برمی داشت . نفس در حنجره اش پر پر می زد .
اینقدر رفت تا از خم کوچه گذشت … و باز هم رفت … . مثل هزار تویی پیچ در پیچ که درونش گیر کرده باشه … حتی نمی دونست کجاست و باید کجا بره . فقط می رفت و تنها چیزی که می دونست همین بود … که باید دور بشه از آدم ها … .
و بعد صدایی از دور دست شنید … .
– پروانه !
نفسش حبس شد در سینه اش … و صدای فریاد باز هم تکرار شد :
– پروانه ! پروانه !
وحشت چون مهی غلیظ اطراف پروانه رو احاطه کرد . چنان سرد شد انگار روح بدنش رو ترک کرد . بعد رها رو با تمام توانش به سینه فشرد … .
دوید … و دوید … و بر نگشت تا پشت سرش رو ببینه … .
*
سکوت بود !
در تمام ملک چهار برجی … حتی در انتهایی ترین قسمت مطبخ کسی جرات نداشت کلمه ای حرف بزنه !
صدای پروانه کم بود … و صدای نق نق نوزادش کم بود ! … و آوش داشت از هم می پاشید زیر بار این فقدان !
روی صندلی مقابل میز توالت نشسته بود … کمی متمایل به پنجره ی باز … . نسیم خنکی می وزید و پرده ی سبک رو تکون می داد . هنوز انگار می شد گرمای تن پروانه رو روی خوشخوابه پیدا کرد ! … هنوز تارهای موهای سیاهش لابلای دونه های برس دیده می شد ! هنوز آخرین پیراهنی که پوشیده بود بوی بدنش رو حفظ کرده بود !
آوش قسم خورده بود که اون رو برگردونه ! … قبل از اینکه عطرش و گرماش از این اتاق محو بشه … اونو برگردونه و اینبار می دونست باید چه کاری انجام بده تا دیگه پروانه ی سبکبالش فراری نشه ! …
صدای قدم هایی رو شنید که داشت به اتاق نزدیک می شد . دم عمیقی گرفت و دست کشید روی چوبِ کنده کاری شده ی جعبه ی جواهرات … و درش رو بست . بعد انگشتانش اسلحه ی کمریِ دسته استخونی رو لمس کرد … برای محض اطمینان …
و بعد صدای مادرش رو شنید … .
– آوش جان !
قسمتی از قلب آوش تیر کشید … اما به خودش اجازه نداد واکنشی لحظه ای نشون بده .
چند ثانیه گذشت … و بعد خورشید بهش نزدیک تر شد .
– کار داشتی با من ؟ … اطلس گفت پِی من فرستاده بودی !
آوش سر بالا برد و نگاه کرد به مادرش … این زن لاغر اندام و زیبا ! … و اون چشم های تیره و افسون کننده اش ! … زنی که تمام عمر عاشقش بود و بهش اعتماد داشت ! …
– وقتی بچه بودم … هر وقت از هر چیزی ناراحت و عصبانی میشدم، می اومدم پیش تو، مامان ! … خودت هم اگه نبودی … پیراهنت رو بغل می گرفتم و آروم میشدم !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 99
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.