اشتیاقی در چشم های خورشید دوید … دست های استخوانی و رگ دارش رو درهم پیچید .
– هنوز هم … هنوز هم می تونی بیای پیش مامانت ! … من هر لحظه منتظرت هستم !
نفسی گرفت و در انتظار حرکتی از آوش …
ولی آوش سرد و ناامید نگاهش می کرد … با چشم هایی که دیگه هیچ نوری نداشت ! …
لبخند کم کم از لب های خورشید محو شد … و به چهره اش حالتی مغموم و متاسف داد .
– نمی خوام سرزنشت کنم عزیزم … اما قبول کن خودت مقصری ! … من بارها بهت هشدار داده بودم درباره ی پروانه ! … گفته بودم بهش اعتماد نکن !
آوش تلخ و کوتاه خندید و سرش رو پایین انداخت .
– آره، گفته بودی !
– اون دختر از ما کینه به دل داشت ! اون روزا تو نبودی که ببینی چقدر سیاوش خان شکنجه اش می کرد ! … حتی گوشش رو کر کرده بود ! پاهاش رو شکسته بود ! زنده به گورش کرده بود ! … چرا فکر کردی می تونه این چیزا رو فراموش کنه و بمونه اینجا … مادری کنه برای برادر زاده ات ؟!
– چون من بهش گفته بودم که عاشقشم !
قلب خورشید از خشم لرزید و لب هاش به پیچ و تاب افتاد . اما جلوی خودش رو گرفت و با لحنی کنترل شده پاسخ داد :
– برای مردها چیزی به اسم عشق وجود نداره آوش ! مردها عاشق نمیشن … معتاد میشن ! … تو هم معتاد اون زن شده بودی !
نگاه کرد به پسرش و با لحنی آرام ادامه داد :
– از سرت میفته عزیزم ! ازش دور که باشی … کم کم فراموش میکنی !
آوش باز به مادرش به حالت عجیبی نگاه کرد … و گفت :
– تو داری از فرار پروانه دفاع می کنی ؟! …
خورشید شونه ای بالا انداخت :
– فقط دارم میگم اگر ما هم جای اون بودیم … شاید همین کارو می کردیم !
آوش مکثی کرد … و از روی صندلی برخاست . قدمی پیش گذاشت و به مادرش نزدیک تر شد .
– اما به نظرم تو یه زمانی به جای اون بودی ! خودت برام تعریف کردی ؟ … شبی که در مورد قتل سیا فهمیدم …
تپش قلب خورشید تند شد و نگاهی ترسیده به سمت در انداخت … می ترسید کسی پشت در فالگوش ایستاده باشه !
– پسرم … لطفاً !
– یادته بهم چی گفتی ؟! شونزده سالت بود که دادنت به ادریس خان ! … داشتی با عروسکات بازی می کردی که فرستادنت بغل شوهر ! … از همه طرف آزار می دیدی ! یادته مامان ؟!
خورشید پلک هاشو روی هم فشرد … با خشمی فرو خفته پاسخ داد :
– آدم ها متفاوتن عزیزم … فکرشون هم متفاوته !
– ولی من نمی فهمم ! … هنوز نمی تونم بفهمم ! …
خورشید اینبار رک و بی پرده پاسخ داد :
– چون میخوای خودت رو فریب بدی آوش ! … اون زن تو رو دوست نداشت ! … نمی تونست برادر سیاوش خان رو دوست داشته باشه ! … اون فقط فریبت داد ! …
آوش تند و پر اخطار نگاهش کرد … اما خورشید از حرفش دست نکشید :
– آخرش هم رفت ! از جایی که اینهمه سال زندانش بود ، رفت ! چی رو نمی تونی بفهمی ؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 106
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.